خطا
لغتنامه دهخدا
خطا. [ خ ِ / خ َ ] (از ع ، اِ) سهو و اشتباه . (ناظم الاطباء). نقیض صواب . (یادداشت بخط مؤلف ) :
گرت سوی نخجیر کردن هواست
گر از خانه نخجیر گیری خطاست .
زین بیش شما را سوی من نیست خطایی .
او در خشم شده ، گفت : بر زبان من خطا کجا رود.(کلیله و دمنه ). این نوع ممارست بخطا راه برد. (کلیله و دمنه ).
یا اگر گویی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار.
او همی گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست وین جمله خطاست .
چو دانی و پرسی سوءالت خطاست .
مرد فرزانه کز بلا ترسد
عجب ار فکر او خطا نبود.
- خطا رفتن ؛ اشتباه از کسی سر زدن :
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت .
- خطا کردن ؛ اشتباه کردن : پس گفت خطا کردم . (تاریخ بیهقی ). سلطان ماضی ، مردی بود مستبد برأی خویش و آن خطا نکرد. (تاریخ بیهقی ).
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه ٔ تو نکردهیچ خدنگی خطا.
بوسیم عطا کردی زآن کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی دیگر نکنی دانم .
اصل بد در خطا خطا نکند.
اتفاقاً چهارصد مرد حکم انداز که در خدمت اوبودند، جمله خطا کردند. (گلستان سعدی ).
- خطا کردن راه ؛ گم کردن راه . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خطا گفتن ؛ ناصواب گشتن . اشتباه گفتن . نادرست گفتن :
خطا گفته ست زی من هرکه گفته ست
که مردم بنده ٔ مالست و احسان .
عامه دیو است اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیوان .
نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن .
- خطای باصره ؛ خطایی که در دیدن حاصل میشود، یعنی آنچه در بیرون است چنانکه در درون است ، دیده نمی شود، بلکه بصورت دیگر دیده میشود.
- خطای حس ؛ اشتباهی که حواس در دریافت محسوسی می کند، یعنی محسوس خارجی آنطور که باید در معرض احساس قرار نمیگیرد.
|| گناه . جرم . ذنب . عصیان . اثم . معصیت . جناح . (یادداشت بخط مؤلف ). گناه بی قصد. (آنندراج ) : گفت : [ مسعود ] حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خطا که از حصیری رفت . (تاریخ بیهقی ). اگر رای عالی بیند بیک خطا کز وی رفت تبدیلی نباشد. (تاریخ بیهقی ).
بحرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسر حلال و صواب .
اول خطا ز آدم و حوا بود
تو هم ز مثل آدم و حوائی .
ای بخطاها بصیر و جلد و ملی
نایدت از کار زشت خود خجلی .
بزرگا گر خطایی آمد از من
مگیر از من و گر باشد بزرگ آن .
خطای بندگان باشد بهرحال
که تا پیدا شود عفو بزرگان .
هر دو فرموش کن از آنکه کریم
هم خطا هم عطا کند فرموش .
خطایی نه الحمدﷲ ز آنجا
که اینجا ز بیم خطا می گریزم .
وظیفه ٔ روزی خواران را بخطای منکر نبرد. (گلستان سعدی ).
از خطا نادم نگردیدن خطای دیگر است .
- بی خطا ؛ بی گناه :
ملک آن تست و شاهی فرمای هرچه خواهی
گر بی گنه بسوزی ور بی خطا بگیری .
بنده ام گر بی گناهی می کشد
راضیم گر بی خطایی می زند.
- جایزالخطا ؛ بخشوده گناه . از اینجاست این عبارت معروف : الانسان جایزالخطا؛ انسان جایزالخطاست .
- خطا رفتن ؛ گناه از کسی سر زدن : ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکریست مطیع... از وی خطا نرفته است . (تاریخ بیهقی ).
- خطاشوی ؛ شوینده ٔ خطا. زائل کننده ٔ گناه :
آبرو می رود ای ابر خطاشوی ببار
که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم .
- خطا کردن ؛ گناه کرد : پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم . (تاریخ بیهقی ).
گر ترا گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده ست لابد مادرم .
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده ام بجای صفاهان .
- مادر بخطا ؛ مادر بگناه . فحشی است که کسی بکس دیگر دهد و در آن زنا کردن مادر کسی را قصد کند.
|| (ص ) ناصواب . ناراست :
دلت گر براه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است .
بوسهل نیکو نکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت ، بدین تدبیر خطا که کرد. (تاریخ بیهقی ). امیر بوسهل را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سردکرده و گفته تا کی از این تدبیرهای خطای تو. (تاریخ بیهقی ).
ز کوی میکده برگشته ام زراه خطا
مرا دگر ز کرم ، با ره صواب انداز.
- قتل خطا ؛ قتلی که از روی عمد، قصدو اراده صورت نگرفته باشد.
|| (ق ) ناراست . ناصواب :
اگر باره ٔ من نگشتی خطا
ز چنگم کجا یافتی دورها.
روزی در محفل تازی خطا می گفت . (کلیله و دمنه ).
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر بچین سر زلفت بخطا می نگرم .
وزیران در نهانش گفتند: رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم ؟ گفت : بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست و رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. (گلستان سعدی ).
گرت سوی نخجیر کردن هواست
گر از خانه نخجیر گیری خطاست .
زین بیش شما را سوی من نیست خطایی .
او در خشم شده ، گفت : بر زبان من خطا کجا رود.(کلیله و دمنه ). این نوع ممارست بخطا راه برد. (کلیله و دمنه ).
یا اگر گویی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار.
او همی گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست وین جمله خطاست .
چو دانی و پرسی سوءالت خطاست .
مرد فرزانه کز بلا ترسد
عجب ار فکر او خطا نبود.
- خطا رفتن ؛ اشتباه از کسی سر زدن :
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت .
- خطا کردن ؛ اشتباه کردن : پس گفت خطا کردم . (تاریخ بیهقی ). سلطان ماضی ، مردی بود مستبد برأی خویش و آن خطا نکرد. (تاریخ بیهقی ).
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه ٔ تو نکردهیچ خدنگی خطا.
بوسیم عطا کردی زآن کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی دیگر نکنی دانم .
اصل بد در خطا خطا نکند.
اتفاقاً چهارصد مرد حکم انداز که در خدمت اوبودند، جمله خطا کردند. (گلستان سعدی ).
- خطا کردن راه ؛ گم کردن راه . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خطا گفتن ؛ ناصواب گشتن . اشتباه گفتن . نادرست گفتن :
خطا گفته ست زی من هرکه گفته ست
که مردم بنده ٔ مالست و احسان .
عامه دیو است اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیوان .
نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن .
- خطای باصره ؛ خطایی که در دیدن حاصل میشود، یعنی آنچه در بیرون است چنانکه در درون است ، دیده نمی شود، بلکه بصورت دیگر دیده میشود.
- خطای حس ؛ اشتباهی که حواس در دریافت محسوسی می کند، یعنی محسوس خارجی آنطور که باید در معرض احساس قرار نمیگیرد.
|| گناه . جرم . ذنب . عصیان . اثم . معصیت . جناح . (یادداشت بخط مؤلف ). گناه بی قصد. (آنندراج ) : گفت : [ مسعود ] حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خطا که از حصیری رفت . (تاریخ بیهقی ). اگر رای عالی بیند بیک خطا کز وی رفت تبدیلی نباشد. (تاریخ بیهقی ).
بحرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسر حلال و صواب .
اول خطا ز آدم و حوا بود
تو هم ز مثل آدم و حوائی .
ای بخطاها بصیر و جلد و ملی
نایدت از کار زشت خود خجلی .
بزرگا گر خطایی آمد از من
مگیر از من و گر باشد بزرگ آن .
خطای بندگان باشد بهرحال
که تا پیدا شود عفو بزرگان .
هر دو فرموش کن از آنکه کریم
هم خطا هم عطا کند فرموش .
خطایی نه الحمدﷲ ز آنجا
که اینجا ز بیم خطا می گریزم .
وظیفه ٔ روزی خواران را بخطای منکر نبرد. (گلستان سعدی ).
از خطا نادم نگردیدن خطای دیگر است .
- بی خطا ؛ بی گناه :
ملک آن تست و شاهی فرمای هرچه خواهی
گر بی گنه بسوزی ور بی خطا بگیری .
بنده ام گر بی گناهی می کشد
راضیم گر بی خطایی می زند.
- جایزالخطا ؛ بخشوده گناه . از اینجاست این عبارت معروف : الانسان جایزالخطا؛ انسان جایزالخطاست .
- خطا رفتن ؛ گناه از کسی سر زدن : ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکریست مطیع... از وی خطا نرفته است . (تاریخ بیهقی ).
- خطاشوی ؛ شوینده ٔ خطا. زائل کننده ٔ گناه :
آبرو می رود ای ابر خطاشوی ببار
که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم .
- خطا کردن ؛ گناه کرد : پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم . (تاریخ بیهقی ).
گر ترا گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده ست لابد مادرم .
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده ام بجای صفاهان .
- مادر بخطا ؛ مادر بگناه . فحشی است که کسی بکس دیگر دهد و در آن زنا کردن مادر کسی را قصد کند.
|| (ص ) ناصواب . ناراست :
دلت گر براه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است .
بوسهل نیکو نکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت ، بدین تدبیر خطا که کرد. (تاریخ بیهقی ). امیر بوسهل را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سردکرده و گفته تا کی از این تدبیرهای خطای تو. (تاریخ بیهقی ).
ز کوی میکده برگشته ام زراه خطا
مرا دگر ز کرم ، با ره صواب انداز.
- قتل خطا ؛ قتلی که از روی عمد، قصدو اراده صورت نگرفته باشد.
|| (ق ) ناراست . ناصواب :
اگر باره ٔ من نگشتی خطا
ز چنگم کجا یافتی دورها.
روزی در محفل تازی خطا می گفت . (کلیله و دمنه ).
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر بچین سر زلفت بخطا می نگرم .
وزیران در نهانش گفتند: رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم ؟ گفت : بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست و رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. (گلستان سعدی ).