خضر
لغتنامه دهخدا
خضر. [ خ ِ ض ِ ] (اِخ ) نام دیگرخِضر پیغمبر است . (یادداشت بخط مؤلف ) :
نسیم خلق تو گر در صمیم دی چو خضر
به خاره برگذرد بردمد ز خاره خضر.
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آنرا درنیابد عام خلق .
گر خضر در بحر کشتی راشکست
صد درستی درشکست و خضر هست .
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است اینکه خضر بهره سرابی دارد.
بمن هم چون خضر دادند عمر جاودان اما
گره شد رشته ٔ عمرم ز بس بر خویش پیچیدم .
نسیم خلق تو گر در صمیم دی چو خضر
به خاره برگذرد بردمد ز خاره خضر.
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آنرا درنیابد عام خلق .
گر خضر در بحر کشتی راشکست
صد درستی درشکست و خضر هست .
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است اینکه خضر بهره سرابی دارد.
بمن هم چون خضر دادند عمر جاودان اما
گره شد رشته ٔ عمرم ز بس بر خویش پیچیدم .