خشکسال
لغتنامه دهخدا
خشکسال . [ خ ُ ] (اِ مرکب ) سال بی باران . (شرفنامه ٔ منیری ). سالی که باران نیامده و بر اثر آن از زمین چیزی نروئیده باشد :
سیراب اگر شود ز تو ای ابر مرحمت
در خشکسالی هجر گیاهی چه میشود.
ز گیتی خشکسال بخل برخاست
از آن بارنده کف جودپرور.
بیمزه شد عشقبازی زین جهان بیمزه
عاشقان را دیده تر شد زین گروه خشکسال .
به پیش فیض تو زآن آمدم به استسقا
که وارهانی از این خشکسال تیمارم .
بتخم بوالبشر و خشکسال هفت هزار
بسال پانصد آخر که کرد فتح الباب .
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم بنم داشتن .
در خشکسال مکرمت از آب رأفتت
آرد بروی کار مرا روزگار آب .
دولت روشنایی زوال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد.
روضه ٔ بخل با طراوت را
ز آب جود توخشکسال آمد.
|| قحطسال . سال قحط. (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء) : و همچنین وقتی گوسفندان داشتم لاغر و هیچ شیر نمی دادند و خشکسال بود. (قصص ص 24).
در خشکسال مردمی از کشت زار دیو
بردار طمع که بی بر گذشتنی است .
از خشکسال حادثه در مصطفی گریز
کاینک بفتح باب ضمان کرد مصطفی .
یکی خشکسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق .
درویش ضعیف حال را در تنگی خشکسال مپرس . (گلستان سعدی ). خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. (گلستان سعدی ).
قضا را درآمد یکی خشکسال
که شد بدر سیمای مردم هلال .
«قاشور» و «قاشورة»؛ خشکسال که زیان رساند و رندد و پوست بود هر چیزی را. مقرشه ؛ خشکسال بدان جهت که مردم در آن فراهم آیند. هجهج ؛ زمین درشت خشکسال رسیده . هلکون ؛ زمین خشکسال و قحطرسیده اگرچه در آن آب باشد. (منتهی الارب ).
- خشکسال آفت ؛ کنایه از دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء) :
بر گذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان .
سیراب اگر شود ز تو ای ابر مرحمت
در خشکسالی هجر گیاهی چه میشود.
ز گیتی خشکسال بخل برخاست
از آن بارنده کف جودپرور.
بیمزه شد عشقبازی زین جهان بیمزه
عاشقان را دیده تر شد زین گروه خشکسال .
به پیش فیض تو زآن آمدم به استسقا
که وارهانی از این خشکسال تیمارم .
بتخم بوالبشر و خشکسال هفت هزار
بسال پانصد آخر که کرد فتح الباب .
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم بنم داشتن .
در خشکسال مکرمت از آب رأفتت
آرد بروی کار مرا روزگار آب .
دولت روشنایی زوال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد.
روضه ٔ بخل با طراوت را
ز آب جود توخشکسال آمد.
|| قحطسال . سال قحط. (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء) : و همچنین وقتی گوسفندان داشتم لاغر و هیچ شیر نمی دادند و خشکسال بود. (قصص ص 24).
در خشکسال مردمی از کشت زار دیو
بردار طمع که بی بر گذشتنی است .
از خشکسال حادثه در مصطفی گریز
کاینک بفتح باب ضمان کرد مصطفی .
یکی خشکسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق .
درویش ضعیف حال را در تنگی خشکسال مپرس . (گلستان سعدی ). خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. (گلستان سعدی ).
قضا را درآمد یکی خشکسال
که شد بدر سیمای مردم هلال .
«قاشور» و «قاشورة»؛ خشکسال که زیان رساند و رندد و پوست بود هر چیزی را. مقرشه ؛ خشکسال بدان جهت که مردم در آن فراهم آیند. هجهج ؛ زمین درشت خشکسال رسیده . هلکون ؛ زمین خشکسال و قحطرسیده اگرچه در آن آب باشد. (منتهی الارب ).
- خشکسال آفت ؛ کنایه از دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء) :
بر گذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان .