خشک مغز
لغتنامه دهخدا
خشک مغز. [ خ ُ م َ ] (ص مرکب ) خشک سر که دیوانه وش و تندخوی باشد. (از برهان قاطع). دیوانه و سودائی مزاج و کله خشک . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ) :
قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز
نسرین کان دید کرد لخلخه ٔ رایگان .
|| هرزه گو. (آنندراج ) :
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه .
قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز
نسرین کان دید کرد لخلخه ٔ رایگان .
|| هرزه گو. (آنندراج ) :
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه .