خشمناکی
لغتنامه دهخدا
خشمناکی . [ خ َ / خ ِ ] (حامص مرکب ) عصبانیت . غضبناکی . خشمگینی . خشمینی :
فرستاده چو دیدآن خشمناکی
برجعت پای خود را کرد خاکی .
روزی بطریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی .
شد از خشمناکی چو غرنده شیر
که آرد گوزن گران را بزیر.
یکی بیخود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین میزدی هر دو دست .
فرستاده چو دیدآن خشمناکی
برجعت پای خود را کرد خاکی .
روزی بطریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی .
شد از خشمناکی چو غرنده شیر
که آرد گوزن گران را بزیر.
یکی بیخود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین میزدی هر دو دست .