خسک
لغتنامه دهخدا
خسک . [ خ َ س َ ] (اِ مصغر) مصغر خس یعنی خار کوچک . (از ناظم الاطباء) :
از بیخ بکند او و مراخوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی
خار و خسک پراگند آنجا که بُد ریاحین .
اما دیگر مفسران را که یاد کرده است اگر شیعی نبوده اند... باری جبری و مشبهی و ناصبی و اشعری هم نبوده اند که بروزگار ایشان خار تشبیه و خسک جبر از شورستان بدعت سر برنیاورده بود. (نقض الفضائح ).
بس لب و گوشم بحنظل و خسک انباشت
قصبه ٔ گلشکر فزای صفاهان .
ببستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم .
قضای بد نگر کآمد مرا بیش
خسک برخستگی و خار بر ریش .
گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک برگذر باد پوینده را.
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند.
|| تراشه های ریزه . || خارهای سه گوشه . خاری سه پهلو دارویی . || خارهای سه گوشه که از آهن سازند و در سر راه دشمنی اندازند. (ناظم الاطباء). چیزی از آهن سازند چند پهلو که آن را چون بر زمین ریزند البته سه پهلوی بر زمین باشد و یک پهلوی آن بر هوا باشد و اکثر در پای قلاع ریزند. حسک . خنجک :
خسک بر پراگند بر گرد دشت
که دشمن نیارد بر آن جا گذشت .
عزم دیدم چوخسک کرده ز بس پیکان پشت .
خسک شود مژه در دیدگان حاسد او
در آن زمان که به وی بنگرد بچشم حسد.
عجم هنوز به نهاوند بودندچون بشنیدند که سپاه عرب آمد تدبیر چنان نهادند که حرب به نهاوند نهادند سپاه آنجا گرد کنند صد و پنجاه هزار مرد گرداگرد شهر بپراگندند و نعمان بطور بنشست از نهاوند به بیست و پنج فرسنگ و پنداشت که لشکر عجم سوی او آیند چون بشنید که خسک افکندند دانست که نیایند سپاه از طور بکشید سی هزار مرد برفت سوی نهاوند و گرداگرد لشکر فرودآمد و خبر خویش بعمر نوشت و او دو ماه آنجا بنشست نه عجم بیرون آمدند و نه ایشان از خسک توانستند گذشتن و بدین ماه اندر خبر بعمر نیامد و عمر دلتنگ شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
فکن تخم بد در چراگاهشان
خسک ریز و چه ساز در راهشان .
گل انصاف کار خاقانی
خسک از راه دوستان برگیر.
عنان کش دوان اسب اندیشه را
که در ره خسکهاست این بیشه را.
خسک ریخته برگذر خواب را
فراموش کرده تک و تاب را.
گرخسک در ره من اندازی
چون تو اندازی آن خسک نبود.
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
عدو را بجای خسک زر بریز
که احسان کند کند دندان تیز.
- خسک در بساط ریختن ؛ ناراحتی فراهم آوردن . موجب رنج بودن . (از آنندراج ) :
جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد
هم چو شبنم در گداز خجلتم از چشم خویش .
- خسک در بستر بودن ؛ باعث متأذی بودن بدان . (آنندراج ).
- خسک در جگر کسی ریختن ؛ آزار کسی کردن . ایذاء کردن .(از آنندراج ) :
شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت
شعله ٔ شمع به بیتابی فانوس نبود.
- خسک در خوابگاه افتادن ؛ ناراحتی فراهم آمدن :
گل اندر خوابگاه نرگس افتد چون وزد بادی
ولیکن عشق بازان را خسک در خوابگاه افتد.
- خسک درراه ریختن ؛ خسک در راه و طریق کسی یا مردمان قرار دادن ، کنایه از مانع فراهم آوردن . (از آنندراج ) :
ز گفتگوی محبت چه می کنی منعم
خسک نریخت کسی در ره صبا هرگز.
خسک می ریزدم از گفتگو در راه می گوید
چه سوزن بی سخن آداب خار از پا کشیدن را.
ریزد فلک خسک ز کواکب بدست کین
در راه شام ما چو بدست سحر رود.
از بیخ بکند او و مراخوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی
خار و خسک پراگند آنجا که بُد ریاحین .
اما دیگر مفسران را که یاد کرده است اگر شیعی نبوده اند... باری جبری و مشبهی و ناصبی و اشعری هم نبوده اند که بروزگار ایشان خار تشبیه و خسک جبر از شورستان بدعت سر برنیاورده بود. (نقض الفضائح ).
بس لب و گوشم بحنظل و خسک انباشت
قصبه ٔ گلشکر فزای صفاهان .
ببستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم .
قضای بد نگر کآمد مرا بیش
خسک برخستگی و خار بر ریش .
گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک برگذر باد پوینده را.
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند.
|| تراشه های ریزه . || خارهای سه گوشه . خاری سه پهلو دارویی . || خارهای سه گوشه که از آهن سازند و در سر راه دشمنی اندازند. (ناظم الاطباء). چیزی از آهن سازند چند پهلو که آن را چون بر زمین ریزند البته سه پهلوی بر زمین باشد و یک پهلوی آن بر هوا باشد و اکثر در پای قلاع ریزند. حسک . خنجک :
خسک بر پراگند بر گرد دشت
که دشمن نیارد بر آن جا گذشت .
عزم دیدم چوخسک کرده ز بس پیکان پشت .
خسک شود مژه در دیدگان حاسد او
در آن زمان که به وی بنگرد بچشم حسد.
عجم هنوز به نهاوند بودندچون بشنیدند که سپاه عرب آمد تدبیر چنان نهادند که حرب به نهاوند نهادند سپاه آنجا گرد کنند صد و پنجاه هزار مرد گرداگرد شهر بپراگندند و نعمان بطور بنشست از نهاوند به بیست و پنج فرسنگ و پنداشت که لشکر عجم سوی او آیند چون بشنید که خسک افکندند دانست که نیایند سپاه از طور بکشید سی هزار مرد برفت سوی نهاوند و گرداگرد لشکر فرودآمد و خبر خویش بعمر نوشت و او دو ماه آنجا بنشست نه عجم بیرون آمدند و نه ایشان از خسک توانستند گذشتن و بدین ماه اندر خبر بعمر نیامد و عمر دلتنگ شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
فکن تخم بد در چراگاهشان
خسک ریز و چه ساز در راهشان .
گل انصاف کار خاقانی
خسک از راه دوستان برگیر.
عنان کش دوان اسب اندیشه را
که در ره خسکهاست این بیشه را.
خسک ریخته برگذر خواب را
فراموش کرده تک و تاب را.
گرخسک در ره من اندازی
چون تو اندازی آن خسک نبود.
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
عدو را بجای خسک زر بریز
که احسان کند کند دندان تیز.
- خسک در بساط ریختن ؛ ناراحتی فراهم آوردن . موجب رنج بودن . (از آنندراج ) :
جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد
هم چو شبنم در گداز خجلتم از چشم خویش .
- خسک در بستر بودن ؛ باعث متأذی بودن بدان . (آنندراج ).
- خسک در جگر کسی ریختن ؛ آزار کسی کردن . ایذاء کردن .(از آنندراج ) :
شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت
شعله ٔ شمع به بیتابی فانوس نبود.
- خسک در خوابگاه افتادن ؛ ناراحتی فراهم آمدن :
گل اندر خوابگاه نرگس افتد چون وزد بادی
ولیکن عشق بازان را خسک در خوابگاه افتد.
- خسک درراه ریختن ؛ خسک در راه و طریق کسی یا مردمان قرار دادن ، کنایه از مانع فراهم آوردن . (از آنندراج ) :
ز گفتگوی محبت چه می کنی منعم
خسک نریخت کسی در ره صبا هرگز.
خسک می ریزدم از گفتگو در راه می گوید
چه سوزن بی سخن آداب خار از پا کشیدن را.
ریزد فلک خسک ز کواکب بدست کین
در راه شام ما چو بدست سحر رود.