خستو
لغتنامه دهخدا
خستو. [ خ َ ] (ص ) مقر. معترف . (صحاح الفرس ).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مذعن . هستو. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستوان . (ناظم الاطباء) :
نشد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان .
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرند و این است آیین و فر.
بپاسخ چنین بود توقیع شاه
که آنکس که خستو بود بر گناه .
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند ازخستو.
بمن شد هر که در گوراب خستو
که من هستم کنون گوراب بانو.
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که برتر زین نباشد هیچ جادو.
شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش فزود.
روان عالم و جاهل بشکر او خستو
زبان صامت و ناطق بحمد او گویا.
اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست
بصدق دعوی من آید آسمان خستو.
- خستو آمدن ؛ مقر آمدن . اذعان آوردن :
چو خستو نیاید نبندد کمر
ببرم میانش ببرنده ار.
- خستو شدن ؛ مقر شدن . معترف شدن . اذعان کردن :
بزرگان دانا بیک سو شدند
بنادانی خویش خستو شدند.
بهستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یک سو شوی .
بنادانی آنکس که خستو شود
زدام نکوهش بیکسو شود.
|| مؤمن ، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
یکی پند خوب آمد از هندوان
برآن خستوانند ناخستوان
بکن نیک و آنگه بیفکن براه
نماینده ٔ ره از این به مخواه .
(بنقل دهخدا از تحفةالملوک و بقول او شاید از آفرین نامه ٔ ابوشکور باشد.)
در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر
نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر.
نشاید خور و خواب و با او نشست
که خستو نباشد به یزدان که هست .
|| جانور خزنده . (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء).
نشد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان .
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرند و این است آیین و فر.
بپاسخ چنین بود توقیع شاه
که آنکس که خستو بود بر گناه .
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند ازخستو.
بمن شد هر که در گوراب خستو
که من هستم کنون گوراب بانو.
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که برتر زین نباشد هیچ جادو.
شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش فزود.
روان عالم و جاهل بشکر او خستو
زبان صامت و ناطق بحمد او گویا.
اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست
بصدق دعوی من آید آسمان خستو.
- خستو آمدن ؛ مقر آمدن . اذعان آوردن :
چو خستو نیاید نبندد کمر
ببرم میانش ببرنده ار.
- خستو شدن ؛ مقر شدن . معترف شدن . اذعان کردن :
بزرگان دانا بیک سو شدند
بنادانی خویش خستو شدند.
بهستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یک سو شوی .
بنادانی آنکس که خستو شود
زدام نکوهش بیکسو شود.
|| مؤمن ، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
یکی پند خوب آمد از هندوان
برآن خستوانند ناخستوان
بکن نیک و آنگه بیفکن براه
نماینده ٔ ره از این به مخواه .
(بنقل دهخدا از تحفةالملوک و بقول او شاید از آفرین نامه ٔ ابوشکور باشد.)
در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر
نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر.
نشاید خور و خواب و با او نشست
که خستو نباشد به یزدان که هست .
|| جانور خزنده . (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء).