خسته
لغتنامه دهخدا
خسته . [ خ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) استخوان خرماو شفتالو و زردآلو و امثال آن . (برهان قاطع). هسته . (از ناظم الاطباء). عَجَم . تکس . تکسک . تخم . حب . نواة. (یادداشت بخط مؤلف ). خذف ؛ سنگریزه و خسته ٔ خرما و مانند آن انداختن به انگشتان یا به چوبی . فرصد؛ خسته ٔ مویز. خضعه ؛ خرمابن رسته از خسته . جرام ؛ خسته ٔ خرما. فصیص ؛ خسته ٔ خرما صاف و پاکیزه گویی روغن مالی . هُبر؛ خسته ٔ انگور. (منتهی الارب ). || (ص ) زمینی که آن را شیار کرده باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). زمینی که آنرا شیار کرده باشند یا مردم و حیوانات بر زبر آن آمدو شد نموده و خاک آن در زیر پای آدم و اسب و دیگر حیوانات نرم شده باشد. (فرهنگ جهانگیری ) :
نی از غبار خسته بیرون شدی بزور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته دارد.
|| (ن مف ) آزرده . متألم . رنجیده . دلتنگ . دل آزرده . پردرد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید.
چو رستم دل گیو را خسته دید.
وزان روی پیران پر از درد و خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم .
از دل خسته و روان نژند
خویشتن در نگارخانه فکند.
خسته ٔ دنیا و شکسته ٔ جهان
جز که بطاعت نپذیرد لحام .
خسته ام نیک از بد ایام خویش
طیره ام بر طالع پدرام خویش .
گفتی اگر خسته ای غم مخور این سخن سزد
خودبدلم گذر کند غم به بقای چون تویی .
چنان کاین خسته را دلشاد کردی
امیدم هست کز خود شاد گردی .
بحال دل ِ خستگان درنگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر.
این جا تن ضعیف و دل خسته می خرند.
- خسته جگر ؛ دردمند. دلتنگ . دل سوخته . سوخته جگر :
نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
جگرخسته ام زین سخن پر ز درد
نشسته بیکسوی بیخواب و خورد.
چو آمد بدان شارسان پدر
که رخسار پرآب و خسته جگر.
رجوع به همین عنوان شود.
- خسته دل ؛ دلسوخته . دردمند. دلتنگ :
که هستند ایشان همه خسته دل
بتیمار بربسته پیوسته دل .
وزان پس بفرمود تا گرگسار
شود خسته دل پیش اسفندیار.
رجوع به همین عنوان شود.
- خسته روان ؛ دلتنگ . غمین . غمگین . ناشاد.غصه دار :
همه نامداران ایرانیان
از آن رزم گشتند خسته روان .
رجوع به همین عنوان شود.
- دل خسته ؛ غمناک . غمین . سخت غمگین :
روان گشت و دل خسته از روزگار
همی رفت گریان سوی مرغزار.
از آنجا که شه دل در او بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود.
من مانده بخانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار ونژند و غم خواره .
که روزی تو دل خسته باشی مگر.
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دل خسته بود.
- روان خسته ؛ غمین . غمناک . سخت غمگین . ناشاد :
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن به تیر.
|| مجروح . زخم خورده . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (از فرهنگ جهانگیری ). قریح . کلیم . مکلوم . فکار. افکار. زخمی . زخمگین . زخمین . زخمدار. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستگان :
من مانده به خانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خواره .
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خسته است بیرون برند.
چو برگشت از آنجایگه پهلوان
بیامد بر خسته پور جوان .
چو زانگونه دیدند بر خاک سر
دریده همه جامه و خسته بر.
راست گفتی هزیمتی شهند
خسته و جسته و فکنده سپر.
هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوایی .
پیش ایزد روز محشر خسته برخیزد ز خاک .
او چه دانست که خسرو ز سران سپهش
کشته و خسته بهم درفکند شش فرسنگ .
به دل گفت اگر جنگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم .
k05l)_بگریند مر دوده و میهنم
نی از غبار خسته بیرون شدی بزور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته دارد.
|| (ن مف ) آزرده . متألم . رنجیده . دلتنگ . دل آزرده . پردرد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید.
چو رستم دل گیو را خسته دید.
وزان روی پیران پر از درد و خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم .
از دل خسته و روان نژند
خویشتن در نگارخانه فکند.
خسته ٔ دنیا و شکسته ٔ جهان
جز که بطاعت نپذیرد لحام .
خسته ام نیک از بد ایام خویش
طیره ام بر طالع پدرام خویش .
گفتی اگر خسته ای غم مخور این سخن سزد
خودبدلم گذر کند غم به بقای چون تویی .
چنان کاین خسته را دلشاد کردی
امیدم هست کز خود شاد گردی .
بحال دل ِ خستگان درنگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر.
این جا تن ضعیف و دل خسته می خرند.
- خسته جگر ؛ دردمند. دلتنگ . دل سوخته . سوخته جگر :
نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
جگرخسته ام زین سخن پر ز درد
نشسته بیکسوی بیخواب و خورد.
چو آمد بدان شارسان پدر
که رخسار پرآب و خسته جگر.
رجوع به همین عنوان شود.
- خسته دل ؛ دلسوخته . دردمند. دلتنگ :
که هستند ایشان همه خسته دل
بتیمار بربسته پیوسته دل .
وزان پس بفرمود تا گرگسار
شود خسته دل پیش اسفندیار.
رجوع به همین عنوان شود.
- خسته روان ؛ دلتنگ . غمین . غمگین . ناشاد.غصه دار :
همه نامداران ایرانیان
از آن رزم گشتند خسته روان .
رجوع به همین عنوان شود.
- دل خسته ؛ غمناک . غمین . سخت غمگین :
روان گشت و دل خسته از روزگار
همی رفت گریان سوی مرغزار.
از آنجا که شه دل در او بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود.
من مانده بخانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار ونژند و غم خواره .
که روزی تو دل خسته باشی مگر.
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دل خسته بود.
- روان خسته ؛ غمین . غمناک . سخت غمگین . ناشاد :
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن به تیر.
|| مجروح . زخم خورده . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (از فرهنگ جهانگیری ). قریح . کلیم . مکلوم . فکار. افکار. زخمی . زخمگین . زخمین . زخمدار. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستگان :
من مانده به خانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خواره .
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خسته است بیرون برند.
چو برگشت از آنجایگه پهلوان
بیامد بر خسته پور جوان .
چو زانگونه دیدند بر خاک سر
دریده همه جامه و خسته بر.
راست گفتی هزیمتی شهند
خسته و جسته و فکنده سپر.
هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوایی .
پیش ایزد روز محشر خسته برخیزد ز خاک .
او چه دانست که خسرو ز سران سپهش
کشته و خسته بهم درفکند شش فرسنگ .
به دل گفت اگر جنگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم .
k05l)_بگریند مر دوده و میهنم