خستن
لغتنامه دهخدا
خستن . [ خ َ ت َ ] (مص ) مجروح کردن . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرای ناصری ). مجروح ساختن . ریش کردن . زخمی کردن . خراشیدن که موجب مجروح کردن شود. (یادداشت بخط مؤلف ) :
اگر علم را نیستی فضل پر
بسختی بخستی خردمند خر.
همی کند موی و همی خست دست
پر از غم همی بود بر سان مست .
بکند و میان را بگیسو ببست
بناخن گل ارغوان را بخست .
درآتشکده آب در بستمی
تن موبدان را همی خستمی .
بزلف با دل من چندگاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان .
خوی هر کس از گوهر تن بود
ز گل بوی و از خار خستن بود.
گهی ریخت خون و گهی کشت مرد
گهی خست پیل و گه انگیخت گرد.
از آنسان همه دشت سر بود و دست
گرفتند بسیار و کشتند و خست .
دل در شکمش به تیر برهان
هر چند نخواستی تو خستم .
گر نیست مراد خستن دستت
زین باغ بسند[ ه ] کن به دیداری .
پای ترا خار تو خسته ست و نیست
پای ترا درد جز از خار خوینی .
نبیند چشم ناقص جنت پر نور فاضل را
که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش .
خلق اگر از تو خست ناگه خار
تو گل خویش از او دریغ مدار.
باری بگویید که سبب کشتن و خستن ما چیست . (سندبادنامه ص 83).
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خسته ٔ پیکان من آخرتو کجایی .
خست بزخم حسام گرده ٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار.
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند.
گه آن مغز این را بمنقار خست
گه این بال آن را بناخن شکست .
زخم برداشتند و خستندش
دزد پنداشتند و بستندش .
هر که او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود
کجرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه ٔ او خستن جانهای پاک .
بناز وصل پروردن کسی را
خطا باشد به تیغ هجر خستن .
گرت بگوشه ٔ چشمی نظربود به اسیران
دوای درد من اول که بیگناه بخستی .
اگر پالهنگ از کفت در گسیخت
تن خویشتن خست و خون تو ریخت .
دل دردمند ما را که اسیر تست یارا
بوصال مرهمی نه چو به انتظار خستن .
نخس ؛خستن سرین یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن . (منتهی الارب ). || مجروح شدن . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). ریش برداشتن . زخمی شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزندجایی شود دوردست .
بقلب اندرون شاه مکران بخست
بزوبین و زان خستگی هم برست .
نبد لشکرش زان ما صد یکی
نَخَست از دلیران او کودکی .
سپهبد سوی ترکش آورد چنگ
کمان را بزه کرد و تیر خدنگ
ز تیر خدنگ اسب هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست .
|| خراشیدن . خراش دادن سنگ و امثال آن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بسر بر ز گرد سپه ابر بست
به نیزه دل سنگ خارا بخست .
گوهر او چون دل سنگی بخست
سنگ چرا گوهر او را شکست .
|| سفتن . (ناظم الاطباء). || طعن . (دهار). نیزه زدن :
چو با نیزه کردی بگردون نگاه
بخستی بنوک سنان روی ماه .
گر ناوک سحرگه من کارگر شدی
شک نیستی که گرده ٔ گردون بخستمی .
|| رخنه کردن . || خلیدن . (ناظم الاطباء). تیر در چیزی انداختن تا در آن نشیند :
و آن عیار تیر برگرفت و به بوریا اندرخست از بیرون و هر تیری که خراسانی انداختی از آن توبره بر زمین افتادی و آن عیار برگرفتی و بر بوریا خستی تا خراسانی را تیر نماند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ص 514).
ز تیرش خسته شد ویس دلارام
وزان خستن برآمد هر دو را کام .
خدنگ درد فراق اندرون سینه ٔ خلق
چنان بخست که در جان نشست سوفارش .
|| بیمار شدن . دردمند شدن . (از ناظم الاطباء). || بیمار کردن . دردمند کردن :
هر کش تف سموم بیابان ظلم خست
عدل از شفای برکه ٔ کوثر نکوترست .
|| فرسوده کردن . از بین بردن :
دهر نفرسود و بفرسودمان
تا چه مرادش بود از خستنم .
|| شکسته شدن . (از ناظم الاطباء). || شکستن :
به خوزستان درآمد خواجه سرمست
طبرزد می ربود و قند می خست .
|| دریدن . شکافتن . پاره پاره کردن . || حمله کردن . || متصل ساختن . || ترسیدن . هراسیدن . || مهمیز زدن . (ناظم الاطباء). || آزرده شدن . ناراحت شدن . غمین شدن :
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی به رستم بدینگونه دست .
اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببریم سرها ز تنها بدست .
بخستم ز سهراب و اسفندیار
نشستم بر این باره ٔ راهوار.
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست .
برین جایگه بر ز چنگم بجست
دل و جانم از جستن او بخست .
دشمنان را از آن همی دل خست .
|| آزرده کردن . ناراحت کردن . غمین کردن :
بدست دیودادی دل خطا کردی
به دست دیو جان خویش را خستی .
شب بسر برد بمی دادن و بنشست و نخفت
دل من خست که بنشست و نخفت آن دلبر.
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند کل
سائلان و زائران را پشت خفت و دل شکست
تاج خود در عمرو خود روزی چو عمرو و زید عصر
زایری را در نبست و سائلی را دل نخست .
چنان بود یزدان پرست و درست
که هرگز بخستن دل کس نسخت .
شهنشه که بازارگان را بخست
در خیر بر شهر و لشکر به بست .
اگر علم را نیستی فضل پر
بسختی بخستی خردمند خر.
همی کند موی و همی خست دست
پر از غم همی بود بر سان مست .
بکند و میان را بگیسو ببست
بناخن گل ارغوان را بخست .
درآتشکده آب در بستمی
تن موبدان را همی خستمی .
بزلف با دل من چندگاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان .
خوی هر کس از گوهر تن بود
ز گل بوی و از خار خستن بود.
گهی ریخت خون و گهی کشت مرد
گهی خست پیل و گه انگیخت گرد.
از آنسان همه دشت سر بود و دست
گرفتند بسیار و کشتند و خست .
دل در شکمش به تیر برهان
هر چند نخواستی تو خستم .
گر نیست مراد خستن دستت
زین باغ بسند[ ه ] کن به دیداری .
پای ترا خار تو خسته ست و نیست
پای ترا درد جز از خار خوینی .
نبیند چشم ناقص جنت پر نور فاضل را
که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش .
خلق اگر از تو خست ناگه خار
تو گل خویش از او دریغ مدار.
باری بگویید که سبب کشتن و خستن ما چیست . (سندبادنامه ص 83).
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خسته ٔ پیکان من آخرتو کجایی .
خست بزخم حسام گرده ٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار.
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند.
گه آن مغز این را بمنقار خست
گه این بال آن را بناخن شکست .
زخم برداشتند و خستندش
دزد پنداشتند و بستندش .
هر که او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود
کجرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه ٔ او خستن جانهای پاک .
بناز وصل پروردن کسی را
خطا باشد به تیغ هجر خستن .
گرت بگوشه ٔ چشمی نظربود به اسیران
دوای درد من اول که بیگناه بخستی .
اگر پالهنگ از کفت در گسیخت
تن خویشتن خست و خون تو ریخت .
دل دردمند ما را که اسیر تست یارا
بوصال مرهمی نه چو به انتظار خستن .
نخس ؛خستن سرین یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن . (منتهی الارب ). || مجروح شدن . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). ریش برداشتن . زخمی شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزندجایی شود دوردست .
بقلب اندرون شاه مکران بخست
بزوبین و زان خستگی هم برست .
نبد لشکرش زان ما صد یکی
نَخَست از دلیران او کودکی .
سپهبد سوی ترکش آورد چنگ
کمان را بزه کرد و تیر خدنگ
ز تیر خدنگ اسب هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست .
|| خراشیدن . خراش دادن سنگ و امثال آن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بسر بر ز گرد سپه ابر بست
به نیزه دل سنگ خارا بخست .
گوهر او چون دل سنگی بخست
سنگ چرا گوهر او را شکست .
|| سفتن . (ناظم الاطباء). || طعن . (دهار). نیزه زدن :
چو با نیزه کردی بگردون نگاه
بخستی بنوک سنان روی ماه .
گر ناوک سحرگه من کارگر شدی
شک نیستی که گرده ٔ گردون بخستمی .
|| رخنه کردن . || خلیدن . (ناظم الاطباء). تیر در چیزی انداختن تا در آن نشیند :
و آن عیار تیر برگرفت و به بوریا اندرخست از بیرون و هر تیری که خراسانی انداختی از آن توبره بر زمین افتادی و آن عیار برگرفتی و بر بوریا خستی تا خراسانی را تیر نماند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ص 514).
ز تیرش خسته شد ویس دلارام
وزان خستن برآمد هر دو را کام .
خدنگ درد فراق اندرون سینه ٔ خلق
چنان بخست که در جان نشست سوفارش .
|| بیمار شدن . دردمند شدن . (از ناظم الاطباء). || بیمار کردن . دردمند کردن :
هر کش تف سموم بیابان ظلم خست
عدل از شفای برکه ٔ کوثر نکوترست .
|| فرسوده کردن . از بین بردن :
دهر نفرسود و بفرسودمان
تا چه مرادش بود از خستنم .
|| شکسته شدن . (از ناظم الاطباء). || شکستن :
به خوزستان درآمد خواجه سرمست
طبرزد می ربود و قند می خست .
|| دریدن . شکافتن . پاره پاره کردن . || حمله کردن . || متصل ساختن . || ترسیدن . هراسیدن . || مهمیز زدن . (ناظم الاطباء). || آزرده شدن . ناراحت شدن . غمین شدن :
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی به رستم بدینگونه دست .
اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببریم سرها ز تنها بدست .
بخستم ز سهراب و اسفندیار
نشستم بر این باره ٔ راهوار.
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست .
برین جایگه بر ز چنگم بجست
دل و جانم از جستن او بخست .
دشمنان را از آن همی دل خست .
|| آزرده کردن . ناراحت کردن . غمین کردن :
بدست دیودادی دل خطا کردی
به دست دیو جان خویش را خستی .
شب بسر برد بمی دادن و بنشست و نخفت
دل من خست که بنشست و نخفت آن دلبر.
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند کل
سائلان و زائران را پشت خفت و دل شکست
تاج خود در عمرو خود روزی چو عمرو و زید عصر
زایری را در نبست و سائلی را دل نخست .
چنان بود یزدان پرست و درست
که هرگز بخستن دل کس نسخت .
شهنشه که بازارگان را بخست
در خیر بر شهر و لشکر به بست .