خس
لغتنامه دهخدا
خس . [ خ َ ] (اِ) خاشه و خلاشه . خاشاک . (از برهان قاطع). خرده ٔ کاه . خاز. (از ناظم الاطباء). مرادف خار. (از آنندراج ). چوب ریزه . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
چون بود بسته نیک راه ز خس .
بچشم تو اندر خس افکند باد
بچشمت بر از باد رنج اوفتاد.
و آن خشک خار و خسی که بسوزندش .
نیک بنگر بروزنامه ٔ خویش
در مپیمای خار و خس بجراب .
تن درختی است خرد بار و دروغ و مکر
خس و خار است حذر کن ز خس و خارش .
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند
و آیات قران زر و عقیق است و لاَّلی .
همه مرغان جهان سر بخس اندر شده اند
اندر آن وقت که سیمرغ بجنبد از جای .
نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر.
ای روبهان کلته بخس درخزید هین
کاَّمد ز مرغزار ولایت همی زئیر.
شاه ملک آرای را بایسته چون بر روی چشم
بد سگال ملک او را چون بروی چشم خس .
از خسی افتدت بدیده مثال
سوی آن کس نگر که نابیناست .
عجب مدان که شودخس بدست باد اسیر.
تا کی چو هوا خس را بربودن و بر رفتن
کاَّن خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید.
نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم
نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم .
گلی از باغ وفا آمده ای
خود خس و خارنما آمده ای .
بر در هر کس چو صبا درمتاز
با دم هر خس چو هوا درمتاز.
اگر دیده شود بر تو بدل گیر
بود در دیده خس لیکن بتصغیر.
تا نماند تیرگی و خس در او
تا امین گردد نماید عکس رو.
خار دل را گر بدیدی هر خسی
دست کی بودی غمان را بر کسی .
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله رویدو در شوره بوم خس .
گرفتم قدم لاجرم بازپس
که پاکیزه به مسجد از خار و خس .
بر مرد هشیار دنیا خس است
که بر مدتی جای دیگر کس است .
در زمین آنکه خار و خس بگذاشت
تخم در وی کجا تواند کاشت .
مکن جز نژاده بشغل ارجمند
که تا در نیاید بدولت گزند.
چو خس را در افکند در دیده کس
ز خود بایدش گریه کردن نه خس .
تا بی تو نگه را به تماشا هوس افتاد
در چشم من از جوهر نظاره خس افتاد.
خث ؛خس و خاشاک خشک گذاشته ٔ سیل . (منتهی الارب ). جش ؛ پاک کردن چاه و دور کردن خس و خاشاک از آن . (منتهی الارب ). خشیل ؛ خس و خاشاک سیل آورد که خشک شده باشد. (منتهی الارب ).
- امثال :
خس را در چشم دیگران می بیند و شاه تیر را در چشم خود نمی بیند ، نظیر: کور خود و بینای مردم .
|| مردم فرومایه و بخیل و رذل و دون و ناکس وزبون را گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). لک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). لاک . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خسان :
ننگرد اندر سخن هر خسی
هر که ببیند سخن ناصری .
به بی دانشی هر خسی را همی
چرا آری اندر شمار علی .
لیک اندر دل خسان آسان .
پرهیز کن بجان زخرافات ناکسان
هر چند با خسان کنی آنجا نشست و خاست .
بدان رسیدکه بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس .
وز صحبت ناجنس و خسان دست نداری
تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر.
گر رخ ناکسان نه بینی به
با خسان هر چه کم نشینی به .
خس پرور است جهان زان رو رسید از او
طوطی بملک سخن هدهد بتاج و لوا.
اقلیم خادمان و زنان بردند
آفاق خواجگان و خسان دارند.
هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان
کان کلید هشت در در بادبان آورده ام .
شنوده ای دم خاقانی از مدیح کسان
کنون هجاء خسان میشنو که هم شاید.
جهاندار بخشنده باید نه خس .
گردنی دارم ز رسن رسته
نکنم زیر بار خس خسته .
فرومانده در شهر خود با خسان
به از شهریاری به شهر کسان .
پایین طلب خسان چه باشی
دست خوش ناکسان چه باشی .
با چنان غالب خداوندی کسی
چون نمیردگر نباشد او خسی .
آنانکه بدیدار چنین میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل خسانند.
چه منقاد هر خسی باشی
جهد آن کن که خود کسی باشی .
هر که بخس کرد قناعت خسی است
به طلبی کن که به از به بسی است .
دست طمع که پیش خسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش .
بتازی خس بود نام وی آری
خسی باید که سوی خس گراید.
|| جانورکی که بر روی آب می دود و بدن او شبیه است بدانه جوی کوچک و پایهای باریک درازدارد. (از برهان قاطع). جانورکی که بر روی آب می دودو مانند تننده می تند. (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : اگر بر آب روی خسی باشی و اگر بر هوا پری مگسی باشی دل بدست آر تا کسی باشی . (خواجه عبداﷲ انصاری ).
همچو دریاست شاه خس پرور
گهرش زیر پای و خس بر سر.
آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف
خس نیم تا بر سرآیم کف بود همتای من .
مدسج ؛ جانورکی است که بر آب می دود مانند تننده می تند و به فارسی خس گویند. (منتهی الارب ) :
دریا بوجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست .
- امثال :
خس غواصی نمی تواند کردن . (واعظ قزوینی ) نظیر: کار هر بز نیست خرمن کوفتن .
خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب
یعنی بوقت سختی مرد از نامرد پدید آید.
|| مردمی که در کوه و کوهستان می باشند خصوصاً کفار صحرانشین ؛ بعضی گویند به این معنی هندی است چه خس بزبان هندی قومی باشند از کفار که در کوههای مابین هندوستان و ختا ساکن اند . (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) :
چون برد حمله بر خس کافر تو گوئیا
طوفان آتش است که رو در گیا نهاد.
|| مرغی سفید و بزرگتر از کلنگ . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || نقیر. هیچ . پوچ .(یادداشت بخط مؤلف ). || علفی است خوشبو که بعد از تر کردن سرد و رایحه ٔ آن نیکو باشد. (لغت محلی شوشتر) (آنندراج ).
چون بود بسته نیک راه ز خس .
بچشم تو اندر خس افکند باد
بچشمت بر از باد رنج اوفتاد.
و آن خشک خار و خسی که بسوزندش .
نیک بنگر بروزنامه ٔ خویش
در مپیمای خار و خس بجراب .
تن درختی است خرد بار و دروغ و مکر
خس و خار است حذر کن ز خس و خارش .
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند
و آیات قران زر و عقیق است و لاَّلی .
همه مرغان جهان سر بخس اندر شده اند
اندر آن وقت که سیمرغ بجنبد از جای .
نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر.
ای روبهان کلته بخس درخزید هین
کاَّمد ز مرغزار ولایت همی زئیر.
شاه ملک آرای را بایسته چون بر روی چشم
بد سگال ملک او را چون بروی چشم خس .
از خسی افتدت بدیده مثال
سوی آن کس نگر که نابیناست .
عجب مدان که شودخس بدست باد اسیر.
تا کی چو هوا خس را بربودن و بر رفتن
کاَّن خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید.
نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم
نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم .
گلی از باغ وفا آمده ای
خود خس و خارنما آمده ای .
بر در هر کس چو صبا درمتاز
با دم هر خس چو هوا درمتاز.
اگر دیده شود بر تو بدل گیر
بود در دیده خس لیکن بتصغیر.
تا نماند تیرگی و خس در او
تا امین گردد نماید عکس رو.
خار دل را گر بدیدی هر خسی
دست کی بودی غمان را بر کسی .
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله رویدو در شوره بوم خس .
گرفتم قدم لاجرم بازپس
که پاکیزه به مسجد از خار و خس .
بر مرد هشیار دنیا خس است
که بر مدتی جای دیگر کس است .
در زمین آنکه خار و خس بگذاشت
تخم در وی کجا تواند کاشت .
مکن جز نژاده بشغل ارجمند
که تا در نیاید بدولت گزند.
چو خس را در افکند در دیده کس
ز خود بایدش گریه کردن نه خس .
تا بی تو نگه را به تماشا هوس افتاد
در چشم من از جوهر نظاره خس افتاد.
خث ؛خس و خاشاک خشک گذاشته ٔ سیل . (منتهی الارب ). جش ؛ پاک کردن چاه و دور کردن خس و خاشاک از آن . (منتهی الارب ). خشیل ؛ خس و خاشاک سیل آورد که خشک شده باشد. (منتهی الارب ).
- امثال :
خس را در چشم دیگران می بیند و شاه تیر را در چشم خود نمی بیند ، نظیر: کور خود و بینای مردم .
|| مردم فرومایه و بخیل و رذل و دون و ناکس وزبون را گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). لک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). لاک . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خسان :
ننگرد اندر سخن هر خسی
هر که ببیند سخن ناصری .
به بی دانشی هر خسی را همی
چرا آری اندر شمار علی .
لیک اندر دل خسان آسان .
پرهیز کن بجان زخرافات ناکسان
هر چند با خسان کنی آنجا نشست و خاست .
بدان رسیدکه بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس .
وز صحبت ناجنس و خسان دست نداری
تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر.
گر رخ ناکسان نه بینی به
با خسان هر چه کم نشینی به .
خس پرور است جهان زان رو رسید از او
طوطی بملک سخن هدهد بتاج و لوا.
اقلیم خادمان و زنان بردند
آفاق خواجگان و خسان دارند.
هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان
کان کلید هشت در در بادبان آورده ام .
شنوده ای دم خاقانی از مدیح کسان
کنون هجاء خسان میشنو که هم شاید.
جهاندار بخشنده باید نه خس .
گردنی دارم ز رسن رسته
نکنم زیر بار خس خسته .
فرومانده در شهر خود با خسان
به از شهریاری به شهر کسان .
پایین طلب خسان چه باشی
دست خوش ناکسان چه باشی .
با چنان غالب خداوندی کسی
چون نمیردگر نباشد او خسی .
آنانکه بدیدار چنین میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل خسانند.
چه منقاد هر خسی باشی
جهد آن کن که خود کسی باشی .
هر که بخس کرد قناعت خسی است
به طلبی کن که به از به بسی است .
دست طمع که پیش خسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش .
بتازی خس بود نام وی آری
خسی باید که سوی خس گراید.
|| جانورکی که بر روی آب می دود و بدن او شبیه است بدانه جوی کوچک و پایهای باریک درازدارد. (از برهان قاطع). جانورکی که بر روی آب می دودو مانند تننده می تند. (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : اگر بر آب روی خسی باشی و اگر بر هوا پری مگسی باشی دل بدست آر تا کسی باشی . (خواجه عبداﷲ انصاری ).
همچو دریاست شاه خس پرور
گهرش زیر پای و خس بر سر.
آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف
خس نیم تا بر سرآیم کف بود همتای من .
مدسج ؛ جانورکی است که بر آب می دود مانند تننده می تند و به فارسی خس گویند. (منتهی الارب ) :
دریا بوجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست .
- امثال :
خس غواصی نمی تواند کردن . (واعظ قزوینی ) نظیر: کار هر بز نیست خرمن کوفتن .
خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب
یعنی بوقت سختی مرد از نامرد پدید آید.
|| مردمی که در کوه و کوهستان می باشند خصوصاً کفار صحرانشین ؛ بعضی گویند به این معنی هندی است چه خس بزبان هندی قومی باشند از کفار که در کوههای مابین هندوستان و ختا ساکن اند . (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) :
چون برد حمله بر خس کافر تو گوئیا
طوفان آتش است که رو در گیا نهاد.
|| مرغی سفید و بزرگتر از کلنگ . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || نقیر. هیچ . پوچ .(یادداشت بخط مؤلف ). || علفی است خوشبو که بعد از تر کردن سرد و رایحه ٔ آن نیکو باشد. (لغت محلی شوشتر) (آنندراج ).