خریدن
لغتنامه دهخدا
خریدن . [ خ َ دَ ] (مص ) پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن . ضد فروختن . (ناظم الاطباء). ابتیاع . (زوزنی )، اشتراء. (زوزنی ). بیع. شراء. شری . (یادداشت بخط مؤلف ) :
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لغو و ملازه .
یکی داد جامه یکی زر و سیم
خریدندو بردند بی ترس و بیم .
سپردی یکی راه دشوار و دور
خریدی چنین رنج ما را بسور.
اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر.
غلامی ترک ... بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی ).مصادرات و مواضعات و خریدن و فروختن همه او می کرد. (تاریخ بیهقی ).
کلام عارف دانا قبول است
که گوهر از صدف باید خریدن .
ادانه ؛ بمهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن . ادیان ؛ خریدن به وام . استفخار؛ فاخر خریدن . استینان ؛ ماده خر خریدن . هرز؛ بی اندیشه خریدن چیزی را و درآمدن در آن . (منتهی الارب ).
- امثال :
آن که فیل میخرید رفت ، نظیر؛ آن سبوبشکست و آن پیمانه ریخت .
- باز خریدن ؛ دوباره خریدن و خریدن همان چیزی را که فروخته شده بود یا گم شده بود. (ناظم الاطباء) :
خاقانی مسیح سخن را بنقد عمر
دوش از درخت باز خریدم بصبحگاه .
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید
مگر آن یوسف جان را به پدر باز دهید.
بفروخته خود را ز غمت باز خریدم
آن خط غلامی که بدادیم دریدم .
- || خلاص کردن . رهایی بخشیدن . (از آنندراج ) :
ای آنکه دین تو بخریدیم بجان خویش
از جور این گروه خران باز خرمرا.
از نصیحتهای غمخواران جنون بازم خرید
گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد.
- بخریدن ؛ خریدن :
غم بتولای تو بخریده ام
جان بتمنای تو بفروخته .
- گران خریدن ؛ از قیمت معمول بیش خریدن . اغلاء. مغالاة. (منتهی الارب ).
|| رهایی بخشیدن . خلاصی بخشیدن :
ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
بردار رنج من که بدردم ز روزگار
جان مرا ز حادثه ٔ آسمان بخر.
- باز خریدن ؛ دوباره خریدن :
برید این حکایت بفرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس .
- خون او را خریدن ؛ او را از کشتن و مردن خلاصی دادن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خویشتن بازخریدن ؛ افتداء.
|| پذیرفتن . قبول کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بر من کنی تکبر و گویی ز ابلهی
من حامل کتاب خداوند اکبرم
خر حامل کتاب بود همچنان که تو
من از خر کتاب تکبر چرا خرم .
این قدر تعظیم ایشان را خرید
وز خری آن دست و پاهارا برید.
- بخریدن ؛ قبول کردن . پذیرفتن : این عشوه داده بودند بخریده بودیم . (تاریخ بیهقی ).
- بخرّیدن ؛ بخریدن :
یارتو باید که بخرّد ترا
هم تو خودی خیره خریدار خویش .
- زرق خریدن ؛ فریب خوردن : رسولان فرستادن گرفت و امیر ابوالفضل زرق وی بنخرید تا آخر حرب آغاز کرد. (تاریخ بیهقی ).
زن جادوست جهان من نخرم زرقش
زن بود آنکه مر او را بفریبد زن .
- عشوه خریدن ؛ ناز کسی خریدن .
- || فریب او را خوردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
نوشته اند بر ایوان جنةالمأوی
که هر که عشوه ٔدنیا خرید وای به وی .
- غرور خریدن ؛ فریب خوردن . (یادداشت بخطمؤلف ) :
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر.
- ناز خریدن ؛ عشوه خریدن . به همه ناز و آزار کسی راضی شدن .
|| فریب خوردن . خریدن در شواهد زیر به ضرورت و زن با «را» مشدد آمده است :
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر اورا نگاه .
میانش بخنجر کنم بر دو نیم
بخرند چیزی که باید به سیم .
دلی زین پس بهر نرخی بخرم
دل بد را برون اندازم از بر.
بلکه بخرند کشته را ز کشنده
گه بدرشتی و گه بخوشی و خنده .
زود بخرند ز حال بگشته
هرگز که خریده بود دختر کشته .
بگذارش تا بدین همی خرد
دینار مزور و خطاش را.
گر طعام جسم نادان را همی خری بزر
مر طعام جان دانا را به جان باید خرید.
مر مرا آنچه نخواهی که مخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند.
عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلنده .
نخرد بجز عمر خارش بخرما
از این است با عاقلان خار خارش .
همی نیارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
بخرم گر فروشد بخت بیدار
بصد ملک ختن یک موی دلدار.
چو وقت آید این را که داری به رنج
بده بازخرم زهی کان گنج .
گر نخرد کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا.
نخرند کالا که پنهان بود
که کالای دزدیده ارزان بود.
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لغو و ملازه .
یکی داد جامه یکی زر و سیم
خریدندو بردند بی ترس و بیم .
سپردی یکی راه دشوار و دور
خریدی چنین رنج ما را بسور.
اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر.
غلامی ترک ... بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی ).مصادرات و مواضعات و خریدن و فروختن همه او می کرد. (تاریخ بیهقی ).
کلام عارف دانا قبول است
که گوهر از صدف باید خریدن .
ادانه ؛ بمهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن . ادیان ؛ خریدن به وام . استفخار؛ فاخر خریدن . استینان ؛ ماده خر خریدن . هرز؛ بی اندیشه خریدن چیزی را و درآمدن در آن . (منتهی الارب ).
- امثال :
آن که فیل میخرید رفت ، نظیر؛ آن سبوبشکست و آن پیمانه ریخت .
- باز خریدن ؛ دوباره خریدن و خریدن همان چیزی را که فروخته شده بود یا گم شده بود. (ناظم الاطباء) :
خاقانی مسیح سخن را بنقد عمر
دوش از درخت باز خریدم بصبحگاه .
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید
مگر آن یوسف جان را به پدر باز دهید.
بفروخته خود را ز غمت باز خریدم
آن خط غلامی که بدادیم دریدم .
- || خلاص کردن . رهایی بخشیدن . (از آنندراج ) :
ای آنکه دین تو بخریدیم بجان خویش
از جور این گروه خران باز خرمرا.
از نصیحتهای غمخواران جنون بازم خرید
گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد.
- بخریدن ؛ خریدن :
غم بتولای تو بخریده ام
جان بتمنای تو بفروخته .
- گران خریدن ؛ از قیمت معمول بیش خریدن . اغلاء. مغالاة. (منتهی الارب ).
|| رهایی بخشیدن . خلاصی بخشیدن :
ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
بردار رنج من که بدردم ز روزگار
جان مرا ز حادثه ٔ آسمان بخر.
- باز خریدن ؛ دوباره خریدن :
برید این حکایت بفرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس .
- خون او را خریدن ؛ او را از کشتن و مردن خلاصی دادن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خویشتن بازخریدن ؛ افتداء.
|| پذیرفتن . قبول کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بر من کنی تکبر و گویی ز ابلهی
من حامل کتاب خداوند اکبرم
خر حامل کتاب بود همچنان که تو
من از خر کتاب تکبر چرا خرم .
این قدر تعظیم ایشان را خرید
وز خری آن دست و پاهارا برید.
- بخریدن ؛ قبول کردن . پذیرفتن : این عشوه داده بودند بخریده بودیم . (تاریخ بیهقی ).
- بخرّیدن ؛ بخریدن :
یارتو باید که بخرّد ترا
هم تو خودی خیره خریدار خویش .
- زرق خریدن ؛ فریب خوردن : رسولان فرستادن گرفت و امیر ابوالفضل زرق وی بنخرید تا آخر حرب آغاز کرد. (تاریخ بیهقی ).
زن جادوست جهان من نخرم زرقش
زن بود آنکه مر او را بفریبد زن .
- عشوه خریدن ؛ ناز کسی خریدن .
- || فریب او را خوردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
نوشته اند بر ایوان جنةالمأوی
که هر که عشوه ٔدنیا خرید وای به وی .
- غرور خریدن ؛ فریب خوردن . (یادداشت بخطمؤلف ) :
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر.
- ناز خریدن ؛ عشوه خریدن . به همه ناز و آزار کسی راضی شدن .
|| فریب خوردن . خریدن در شواهد زیر به ضرورت و زن با «را» مشدد آمده است :
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر اورا نگاه .
میانش بخنجر کنم بر دو نیم
بخرند چیزی که باید به سیم .
دلی زین پس بهر نرخی بخرم
دل بد را برون اندازم از بر.
بلکه بخرند کشته را ز کشنده
گه بدرشتی و گه بخوشی و خنده .
زود بخرند ز حال بگشته
هرگز که خریده بود دختر کشته .
بگذارش تا بدین همی خرد
دینار مزور و خطاش را.
گر طعام جسم نادان را همی خری بزر
مر طعام جان دانا را به جان باید خرید.
مر مرا آنچه نخواهی که مخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند.
عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلنده .
نخرد بجز عمر خارش بخرما
از این است با عاقلان خار خارش .
همی نیارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
بخرم گر فروشد بخت بیدار
بصد ملک ختن یک موی دلدار.
چو وقت آید این را که داری به رنج
بده بازخرم زهی کان گنج .
گر نخرد کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا.
نخرند کالا که پنهان بود
که کالای دزدیده ارزان بود.