خروه
لغتنامه دهخدا
خروه . [ خ ُ ] (اِ) خروس که بعربی آنرا دیک گویند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء). خروز. خرو. خروی . مرغ سحر. خره . (یادداشت بخط مؤلف ) :
تو نزد همه چو ماکیانی
اکنون تن خود خروه کردی .
شب از حمله ٔ روز گردد ستوه
شود پرّ زاغش چو پرّ خروه .
چنانکه از هیچ روزن دود برنمی خاست و از هیچ دیه کس بانگ خروه نمی شنید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
خروه غنوده فروکوفت بال
دهل زن بزد برتبیره دوال .
|| تاج خروس . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
تو نزد همه چو ماکیانی
اکنون تن خود خروه کردی .
شب از حمله ٔ روز گردد ستوه
شود پرّ زاغش چو پرّ خروه .
چنانکه از هیچ روزن دود برنمی خاست و از هیچ دیه کس بانگ خروه نمی شنید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
خروه غنوده فروکوفت بال
دهل زن بزد برتبیره دوال .
|| تاج خروس . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).