خروشیدن
لغتنامه دهخدا
خروشیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) بانگ زدن . فریاد کردن . هرا کشیدن . غریدن . داد کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). وَعْوَعة. (منتهی الارب ) :
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی .
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن داروگیر.
خروشید گرسیوز آنگه بدرد
که ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی .
خروشید کاکنون مرا و تراست
بنزدیک او تاخت از قلب راست .
در فلک صوت جرس زنگل نباشانست
که خروشیدنش اززخمه ٔ دارا شنوند.
دلش از کینه ٔ بهرام جوشید
چو شیری گشت و چون شیری خروشید.
|| فریاد کردن . گریه کردن . زاری کردن . گریستن . (از شرفنامه ٔ منیری ). اصطراخ :
جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت .
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
خروشیدن زارم آمد بگوش .
درود آوریدش خجسته سروش
کز این بیش مَخْروش و بازآر هوش .
چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت .
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان .
متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی ).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست . (قصص الانبیاء ص 26).
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب .
چون زخم رسد بطشت بخروشد
انگشت بر او نهی بیاساید.
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
بداور خروش ای خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش .
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟
هَلَع؛ خروشیدن از ناشکیبائی . (منتهی الارب ). || اعتراض کردن :
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست .
حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان ).
یا بر آنها که زیردست تواند
هر زمان بی گنه خروشیدن .
|| شیهه کشیدن اسب . (از یادداشت بخط مؤلف ) :
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک .
نشست از بر رخش بر سان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل .
|| قصه رفع کردن . تظلم کردن . داد خواستن .
- برخروشیدن ؛ فریاد زدن . نعره زدن :
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین .
تهمتن برآورد کوپال سام
یکی برخروشید و برگفت نام .
- خروشیدن اسب ؛ شیهه کشیدن اسب :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت .
- خروشیدن بوق ؛ بانگ برداشتن بوق و شیپور :
برآمد خروشیدن بوق و کوس .
- خروشیدن پیل ؛ نعره برداشتن پیل :
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران .
درفش سپهدار توران بدید
خروشیدن پیل و اسبان شنید.
- خروشیدن دادخواه ؛ ناله کردن دادخواه :
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه .
- خروشیدن داروکوب ؛ فریاد برآمدن جنگ و جدال :
برآمد خروشیدن داروکوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب .
- خروشیدن دریا ؛ صدای موج آب برخاستن : تَغَطْغُط، غَطّ؛ خروشیدن دریا. (منتهی الارب ).
- خروشیدن سنگ ؛ صدای افتادن سنگ :
بفرمان یزدان سر خفته مرد
خروشیدن سنگ بیدار کرد.
- خروشیدن کارزار ؛ صدای کردن جنگ :
برآمد خروشیدن کارزار
به پیروزی لشکر شهریار.
- خروشیدن کرنای ؛ صدا و فریاد کردن کرنای :
برانگیختند اسبها را ز جای
برآمد خروشیدن کرنای .
برآمد ز درگاه زابل درای
ز پیلان خروشیدن کرنای .
- خروشیدن کودک ؛ ناله کردن او. فغان کردن او.
- خروشیدن کوس ؛ صدا کردن کوس .نفیر کردن کوس :
خروشیدن کوس و زخم درای
جهان را همی برد یکسر ز جای .
خروشیدن کوس با کرنای
همان ژنده پیلان و هندی درای .
- خروشیدن گاودم ؛ صدا کردن گاودم :
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ روئینه خم .
- خروشیدن مرد ؛ فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی :
خروشیدن مرد بالای خواه
یکایک برآمد ز درگاه شاه .
- خروشیدن موبد ؛ ناله و زاری کردن مرد مذهبی :
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن موبد و مرد و زن .
- خروشیدن نای ؛ صدا برداشتن نای :
سیاوش بر آنگونه برداد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس .
- خون خروشیدن ؛ خون گریه کردن :
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست .
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی .
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن داروگیر.
خروشید گرسیوز آنگه بدرد
که ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی .
خروشید کاکنون مرا و تراست
بنزدیک او تاخت از قلب راست .
در فلک صوت جرس زنگل نباشانست
که خروشیدنش اززخمه ٔ دارا شنوند.
دلش از کینه ٔ بهرام جوشید
چو شیری گشت و چون شیری خروشید.
|| فریاد کردن . گریه کردن . زاری کردن . گریستن . (از شرفنامه ٔ منیری ). اصطراخ :
جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت .
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
خروشیدن زارم آمد بگوش .
درود آوریدش خجسته سروش
کز این بیش مَخْروش و بازآر هوش .
چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت .
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان .
متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی ).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست . (قصص الانبیاء ص 26).
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب .
چون زخم رسد بطشت بخروشد
انگشت بر او نهی بیاساید.
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
بداور خروش ای خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش .
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟
هَلَع؛ خروشیدن از ناشکیبائی . (منتهی الارب ). || اعتراض کردن :
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست .
حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان ).
یا بر آنها که زیردست تواند
هر زمان بی گنه خروشیدن .
|| شیهه کشیدن اسب . (از یادداشت بخط مؤلف ) :
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک .
نشست از بر رخش بر سان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل .
|| قصه رفع کردن . تظلم کردن . داد خواستن .
- برخروشیدن ؛ فریاد زدن . نعره زدن :
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین .
تهمتن برآورد کوپال سام
یکی برخروشید و برگفت نام .
- خروشیدن اسب ؛ شیهه کشیدن اسب :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت .
- خروشیدن بوق ؛ بانگ برداشتن بوق و شیپور :
برآمد خروشیدن بوق و کوس .
- خروشیدن پیل ؛ نعره برداشتن پیل :
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران .
درفش سپهدار توران بدید
خروشیدن پیل و اسبان شنید.
- خروشیدن دادخواه ؛ ناله کردن دادخواه :
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه .
- خروشیدن داروکوب ؛ فریاد برآمدن جنگ و جدال :
برآمد خروشیدن داروکوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب .
- خروشیدن دریا ؛ صدای موج آب برخاستن : تَغَطْغُط، غَطّ؛ خروشیدن دریا. (منتهی الارب ).
- خروشیدن سنگ ؛ صدای افتادن سنگ :
بفرمان یزدان سر خفته مرد
خروشیدن سنگ بیدار کرد.
- خروشیدن کارزار ؛ صدای کردن جنگ :
برآمد خروشیدن کارزار
به پیروزی لشکر شهریار.
- خروشیدن کرنای ؛ صدا و فریاد کردن کرنای :
برانگیختند اسبها را ز جای
برآمد خروشیدن کرنای .
برآمد ز درگاه زابل درای
ز پیلان خروشیدن کرنای .
- خروشیدن کودک ؛ ناله کردن او. فغان کردن او.
- خروشیدن کوس ؛ صدا کردن کوس .نفیر کردن کوس :
خروشیدن کوس و زخم درای
جهان را همی برد یکسر ز جای .
خروشیدن کوس با کرنای
همان ژنده پیلان و هندی درای .
- خروشیدن گاودم ؛ صدا کردن گاودم :
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ روئینه خم .
- خروشیدن مرد ؛ فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی :
خروشیدن مرد بالای خواه
یکایک برآمد ز درگاه شاه .
- خروشیدن موبد ؛ ناله و زاری کردن مرد مذهبی :
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن موبد و مرد و زن .
- خروشیدن نای ؛ صدا برداشتن نای :
سیاوش بر آنگونه برداد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس .
- خون خروشیدن ؛ خون گریه کردن :
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست .