خرمی
لغتنامه دهخدا
خرمی . [ خ ُرْ رَ ] (حامص )شادمانی . شعف . سرور. خوشحالی . (ناظم الاطباء). نشاط.(حبیش تفلیسی ). تازگی . (آنندراج ). شادی . سرور. انبساط. فرح . شادمانی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
جهاندار داننده ٔ خوب و زشت
مرا گر سپردی سراسر بهشت
نبودی مرا دل بدین خرمی
که روی تو دیدم بتوران زمی .
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فربهی .
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی .
بدان قبه در تخت زرین نهاد
بر آن خرمی تخت بنشست شاد.
یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه .
نوروز روز خرمی ِ بی عدد بود.
و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی ). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی . (تاریخ بیهقی ).
اگر سالیان از هزاران فزون
در او خرمی ها کنی گونه گون .
بباغی دو درماند ار بنگری
کز این در درآیی وز آن بگذری .
زن ارچند باچیز و باآبروی
نگیرد دلش خرمی جزبشوی .
شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها بگور تنگ .
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا.
خرامیدنش باد بر خرمی
که ماهی چو شاهی است خرم خرام .
عنقای مغرب است در این دورخرمی
خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی .
بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم .
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی ازمزاج دهر مجوی .
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردیست جنس می که بیک دن درآورم .
مرا بزادن دختر چه خرمی زاید
که کاش مادر من هم نزادی از مادر.
خرمی کآن فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان .
شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است .
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
بروزه نیست مرا غیر غصه ٔ جامه
مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود.
ز خرمی که درآمد بسایه ٔ فرجی
قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت .
چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول
باشدم تشریف از صدر صنادید زمن .
|| سیرابی . (آنندراج ). سبزی . طراوت . شادابی . نزهت . طری . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار
از خرمی چو وقت گل نوبهار باد.
بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه ).
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار.
گل با همه خرمی که دارد
از بعد گیا رسد ببستان .
|| مستی ، نشاءة شراب . سکر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
مخور باده چندان کت آرد گزند
مشو مست ازاو خرمی کن بسند.
گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه ). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه ). || انس . (یادداشت بخط مؤلف ).
جهاندار داننده ٔ خوب و زشت
مرا گر سپردی سراسر بهشت
نبودی مرا دل بدین خرمی
که روی تو دیدم بتوران زمی .
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فربهی .
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی .
بدان قبه در تخت زرین نهاد
بر آن خرمی تخت بنشست شاد.
یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه .
نوروز روز خرمی ِ بی عدد بود.
و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی ). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی . (تاریخ بیهقی ).
اگر سالیان از هزاران فزون
در او خرمی ها کنی گونه گون .
بباغی دو درماند ار بنگری
کز این در درآیی وز آن بگذری .
زن ارچند باچیز و باآبروی
نگیرد دلش خرمی جزبشوی .
شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها بگور تنگ .
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا.
خرامیدنش باد بر خرمی
که ماهی چو شاهی است خرم خرام .
عنقای مغرب است در این دورخرمی
خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی .
بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم .
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی ازمزاج دهر مجوی .
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردیست جنس می که بیک دن درآورم .
مرا بزادن دختر چه خرمی زاید
که کاش مادر من هم نزادی از مادر.
خرمی کآن فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان .
شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است .
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
بروزه نیست مرا غیر غصه ٔ جامه
مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود.
ز خرمی که درآمد بسایه ٔ فرجی
قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت .
چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول
باشدم تشریف از صدر صنادید زمن .
|| سیرابی . (آنندراج ). سبزی . طراوت . شادابی . نزهت . طری . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار
از خرمی چو وقت گل نوبهار باد.
بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه ).
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار.
گل با همه خرمی که دارد
از بعد گیا رسد ببستان .
|| مستی ، نشاءة شراب . سکر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
مخور باده چندان کت آرد گزند
مشو مست ازاو خرمی کن بسند.
گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه ). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه ). || انس . (یادداشت بخط مؤلف ).