خرمن
لغتنامه دهخدا
خرمن . [ خ َ / خ ِ م َ ] (اِ) کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند. (نسخه ای از اسدی ). قبه ٔ غله و گل و خاک بود. (نسخه ای از اسدی ). توده ٔ گندم و جو باشد که از کاه پاک کنند. (صحاح الفرس ). خوشه های غله راگویند که از بعد از درو کردن توده سازند و هنوز دانه را از کاه جدا نکرده باشند. (فرهنگ جهانگیری ). توده ٔ غله ٔ مالیده و غیر آن با کاه آمیخته . (شرفنامه ٔ منیری ). توده ٔ غله ٔ مالیده و با کاه آمیخته یا توده ٔ غله ٔ صاف . (غیاث اللغات ).توده ٔ غله که هنوز آنرا نکوفته و از کاه جدا ننموده باشند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
که را سوخت خرمن چه خواهد مگر
جهان را همه سوخته سربسر.
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
نسوزد عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن .
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری .
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی .
بهر باد خرمن نشاید فشاند.
گر آتش است چونکه از این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر.
نشاید کرد مر هشیاردل را
بباد بی خرد بر باد خرمن .
این خسان باد عذابند چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن .
وآنگه که تهی شدی ز فرزندان
چون پنبه شوی بکوه بر خرمن .
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش .
گر بباد تو کنم خرمن خود بر باد
نبرد فردا جز باد در انبانم .
دعوی ده کننده ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند.
بیهده خر در خلاب قصه ٔ من رانده ای
کافرم گر نفگنم گاو هجا در خرمنت .
آری چو ترا سوخته باشد خرمن
خواهی که بود سوخته هم خرمن من .
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا.
ازکشت زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که بخرمن درآورم .
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم .
همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را.
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
تو ز خرمن های ما آن دیده ای
که در آن دانه بجان پیچیده ای .
صاحب خرمن همی گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی .
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم .
خداوند خرمن زیان می کند
که بر خوشه چین سر گران می کند.
هرکه مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنْش خوشه باید چید.
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی می بایدت تخمی بکار.
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
نه دون همت کند نعمت فراموش .
از چنین خرمن این چنین خوشه .
هادی ؛ گاوی که در مرکز خرمن بندند او راوقت خرمن کوبی . درو؛ بر باد کرد خرمن را. (منتهی الارب ).
- امثال :
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
نظیر: خود کرده را چاره نیست .
خرمن سوخته را از برق چه هراس ؟ نظیر:
نیست از برق حذر مزرعه ٔ سوخته را.
نظیر: پابرهنه از آب نمی ترسد.
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد، نظیر :
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش .
در خرمن کائنات کردم چو نگاه
یک دانه محبت است باقی همه کاه .
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن .
- آتش در خرمن زدن ؛ نیست و نابود کردن . تباه کردن :
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
- خرمن گدا ؛ توده ٔ غله که خوشه چینان جمع کرده اند. (از ناظم الاطباء).
- سر خرمن ؛ وقت خرمن . موقع خرمن . هنگام خرمن :
آن نبینی که بر سر خرمن
دانه بر زیر و کاه بر زبر است ؟
- سوخته خرمن ؛ آنکه خرمن او سوخته است . کنایه از سرمایه رفته . خرمن سوخته . دلسوخته :
بر بستر هجرانت ببینند و نپرسندم
کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی ؟
هر کجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست .
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد. (قرةالعیون ).
- مترس سر خرمن ؛ سر چهارپایی که بر روی چوبی گذارند و در خرمنها نصب کنند تا پرندگان بترسند و از خرمن دانه برنچینند.
- وعده ٔ سر خرمن ؛ وعده های توخالی . وعده هایی که وفا نمیشود.
|| توده ٔهر چیز را نامند. (فرهنگ جهانگیری ). مطلق توده . (غیاث اللغات ). هر توده چون خرمن گل . خرمن آتش . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء). تل از هر چیز. (یادداشت بخط مؤلف ) :
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم .
دل پیل تیغش همی چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد.
چون برون آیم از این باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن .
زلف تو از مشک ناب چنبرچنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن .
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
زده یاقوت رمانی بصحراها بخرمنها
فشانده مشک خرخیزی ببستانها بزنبرها.
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن درّ و عقیق بر همه روی زمین .
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم .
بتل زرّ و در ریخته زیر گام
بخرمن برافروخته عود خام .
بخرمن فروریخت مهراج زر
بخروار دیبا ودرّ و گهر.
خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می کند.
نعل آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست .
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد؟
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجاییدهمه .
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
حامله ؛ زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن . (منتهی الارب ). || هاله . داره . شادروان . (السامی فی الاسامی ). شایورد. حلقه ٔ نور بر گرد ماه . شادورد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زندخرمن .
همچنانک خرمن و گیسو و دنبال اندر هوا برابر ایشان آید. (التفهیم بیرونی ).
چو زین درگه نشیند گرد بر من
زند بختم بگرد ماه خرمن .
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد.
اگر در روستا باشی عجب نیست
که جرم ماه در خرمن بیفزود.
ای کرده گردماه ز شب خرمن
گریان ز حسرت تو چو باران من
آری دلیل قوت باران است
آنجا که گرد ماه بود خرمن .
- خرمن ماه ؛ هاله ٔ ماه :
کنیزان و غلامان گرد خرگاه
ثریاوار گرد خرمن ماه .
چه ناله ها که رسید از دلم بخرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد.
- خرمن مه ؛ هاله ٔ ماه :
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه ٔ پروین شده .
فتنه ٔ آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته .
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه ٔ پروین بدو جو.
|| حلقه ٔ نور بر گرد سر پیامبران وامامان . (یادداشت بخط مؤلف ). || اکلیل نور. (یادداشت بخط مؤلف ). || خط عذار خوبان . (از ناظم الاطباء).
که را سوخت خرمن چه خواهد مگر
جهان را همه سوخته سربسر.
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
نسوزد عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن .
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری .
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی .
بهر باد خرمن نشاید فشاند.
گر آتش است چونکه از این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر.
نشاید کرد مر هشیاردل را
بباد بی خرد بر باد خرمن .
این خسان باد عذابند چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن .
وآنگه که تهی شدی ز فرزندان
چون پنبه شوی بکوه بر خرمن .
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش .
گر بباد تو کنم خرمن خود بر باد
نبرد فردا جز باد در انبانم .
دعوی ده کننده ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند.
بیهده خر در خلاب قصه ٔ من رانده ای
کافرم گر نفگنم گاو هجا در خرمنت .
آری چو ترا سوخته باشد خرمن
خواهی که بود سوخته هم خرمن من .
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا.
ازکشت زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که بخرمن درآورم .
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم .
همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را.
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
تو ز خرمن های ما آن دیده ای
که در آن دانه بجان پیچیده ای .
صاحب خرمن همی گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی .
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم .
خداوند خرمن زیان می کند
که بر خوشه چین سر گران می کند.
هرکه مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنْش خوشه باید چید.
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی می بایدت تخمی بکار.
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
نه دون همت کند نعمت فراموش .
از چنین خرمن این چنین خوشه .
هادی ؛ گاوی که در مرکز خرمن بندند او راوقت خرمن کوبی . درو؛ بر باد کرد خرمن را. (منتهی الارب ).
- امثال :
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
نظیر: خود کرده را چاره نیست .
خرمن سوخته را از برق چه هراس ؟ نظیر:
نیست از برق حذر مزرعه ٔ سوخته را.
نظیر: پابرهنه از آب نمی ترسد.
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد، نظیر :
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش .
در خرمن کائنات کردم چو نگاه
یک دانه محبت است باقی همه کاه .
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن .
- آتش در خرمن زدن ؛ نیست و نابود کردن . تباه کردن :
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
- خرمن گدا ؛ توده ٔ غله که خوشه چینان جمع کرده اند. (از ناظم الاطباء).
- سر خرمن ؛ وقت خرمن . موقع خرمن . هنگام خرمن :
آن نبینی که بر سر خرمن
دانه بر زیر و کاه بر زبر است ؟
- سوخته خرمن ؛ آنکه خرمن او سوخته است . کنایه از سرمایه رفته . خرمن سوخته . دلسوخته :
بر بستر هجرانت ببینند و نپرسندم
کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی ؟
هر کجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست .
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد. (قرةالعیون ).
- مترس سر خرمن ؛ سر چهارپایی که بر روی چوبی گذارند و در خرمنها نصب کنند تا پرندگان بترسند و از خرمن دانه برنچینند.
- وعده ٔ سر خرمن ؛ وعده های توخالی . وعده هایی که وفا نمیشود.
|| توده ٔهر چیز را نامند. (فرهنگ جهانگیری ). مطلق توده . (غیاث اللغات ). هر توده چون خرمن گل . خرمن آتش . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء). تل از هر چیز. (یادداشت بخط مؤلف ) :
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم .
دل پیل تیغش همی چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد.
چون برون آیم از این باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن .
زلف تو از مشک ناب چنبرچنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن .
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
زده یاقوت رمانی بصحراها بخرمنها
فشانده مشک خرخیزی ببستانها بزنبرها.
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن درّ و عقیق بر همه روی زمین .
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم .
بتل زرّ و در ریخته زیر گام
بخرمن برافروخته عود خام .
بخرمن فروریخت مهراج زر
بخروار دیبا ودرّ و گهر.
خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می کند.
نعل آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست .
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد؟
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجاییدهمه .
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
حامله ؛ زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن . (منتهی الارب ). || هاله . داره . شادروان . (السامی فی الاسامی ). شایورد. حلقه ٔ نور بر گرد ماه . شادورد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زندخرمن .
همچنانک خرمن و گیسو و دنبال اندر هوا برابر ایشان آید. (التفهیم بیرونی ).
چو زین درگه نشیند گرد بر من
زند بختم بگرد ماه خرمن .
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد.
اگر در روستا باشی عجب نیست
که جرم ماه در خرمن بیفزود.
ای کرده گردماه ز شب خرمن
گریان ز حسرت تو چو باران من
آری دلیل قوت باران است
آنجا که گرد ماه بود خرمن .
- خرمن ماه ؛ هاله ٔ ماه :
کنیزان و غلامان گرد خرگاه
ثریاوار گرد خرمن ماه .
چه ناله ها که رسید از دلم بخرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد.
- خرمن مه ؛ هاله ٔ ماه :
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه ٔ پروین شده .
فتنه ٔ آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته .
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه ٔ پروین بدو جو.
|| حلقه ٔ نور بر گرد سر پیامبران وامامان . (یادداشت بخط مؤلف ). || اکلیل نور. (یادداشت بخط مؤلف ). || خط عذار خوبان . (از ناظم الاطباء).