خرقه درانداختن
لغتنامه دهخدا
خرقه درانداختن . [ خ ِ ق َ / ق ِ دَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) خرقه از تن خارج ساختن بجهت شدت وجد و حال :
شاه فلک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته .
|| خرقه از تن بیرون آوردن :
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
|| معترف بگناه گشتن . (شرفنامه ٔ منیری ). || عاجز شدن و تسلیم کردن . (از ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) :
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن .
|| از هستی مبرا گشتن . || مجرد گردیدن و از خودی بیرون آمدن .
شاه فلک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته .
|| خرقه از تن بیرون آوردن :
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
|| معترف بگناه گشتن . (شرفنامه ٔ منیری ). || عاجز شدن و تسلیم کردن . (از ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) :
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن .
|| از هستی مبرا گشتن . || مجرد گردیدن و از خودی بیرون آمدن .