خرسند کردن
لغتنامه دهخدا
خرسند کردن . [ خ ُ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اِقناع . (یادداشت بخط مؤلف ). اِحساب . (تاج المصادر بیهقی ). || شاد کردن :
دل و جان بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن .
دل خویش از این گفته خرسند کرد
نه آهنگ رای خردمند کرد.
دلش را در صبوری بند کردند
بیاد خسروش خرسند کردند.
دل خویش و بیگانه خرسند کرد.
بلطف خویش خدایا روان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش .
دل و جان بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن .
دل خویش از این گفته خرسند کرد
نه آهنگ رای خردمند کرد.
دلش را در صبوری بند کردند
بیاد خسروش خرسند کردند.
دل خویش و بیگانه خرسند کرد.
بلطف خویش خدایا روان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش .