خرامیدن
لغتنامه دهخدا
خرامیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن . (ناظم الاطباء)(از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن . (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن . بناز رفتن . نرم و نازان رفتن . رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس . (یادداشت بخط مؤلف ). تبختر. (المصادر زوزنی ). ریسان . مید. میسان . ریس . میس . (تاج المصادر بیهقی ). تَغَطرُف . تَعَیﱡل . (منتهی الارب ) :
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ .
گر ایدر بباشی همه چین تر است
وگر جای دیگر خرامی رواست .
خرامید با بنده ای پرشتاب
هی رفت دستان از آن روی آب .
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی گشت گیتی بر آیین و راه .
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام .
پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار.
گاه است که یکبار بغزنین خرامیم
امیر احمد گفت : بشادی خرام .
چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز.
راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی ).
گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام
تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود.
وین که چو آهو بخرامد بدشت
سنبل تر است و بنفشه چراش .
خرامید از آن سایه ٔ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه ).
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی .
بر آن رقعه چون فرزین درساخت ، امن و راحت خرامیدم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
که بسم اﷲ بصحرا می خرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم .
که می خواهم خرامیدن بنخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر.
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گرد گردیدن ماه و مهر.
بگویش بسوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانْشان بخفی حنین .
زرع را چون رسید وقت درو
بخرامد چنانکه سبزه ٔ نو.
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی .
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ .
گر ایدر بباشی همه چین تر است
وگر جای دیگر خرامی رواست .
خرامید با بنده ای پرشتاب
هی رفت دستان از آن روی آب .
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی گشت گیتی بر آیین و راه .
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام .
پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار.
گاه است که یکبار بغزنین خرامیم
امیر احمد گفت : بشادی خرام .
چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز.
راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی ).
گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام
تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود.
وین که چو آهو بخرامد بدشت
سنبل تر است و بنفشه چراش .
خرامید از آن سایه ٔ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه ).
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی .
بر آن رقعه چون فرزین درساخت ، امن و راحت خرامیدم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
که بسم اﷲ بصحرا می خرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم .
که می خواهم خرامیدن بنخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر.
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گرد گردیدن ماه و مهر.
بگویش بسوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانْشان بخفی حنین .
زرع را چون رسید وقت درو
بخرامد چنانکه سبزه ٔ نو.
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی .