خدنگ
لغتنامه دهخدا
خدنگ . [ خ َ دَ ] (اِ) درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند و تیر خدنگ و زین خدنگ به این اعتبار گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است که چوب آن نهایت محکم و صاف و راست باشد چون اکثر از چوب آن تیر می سازند. لهذا مجازاً اسم تیر شده . (غیاث اللغات ). نام درختی است که از چوب آن حنای زین و تیر سازند و بعضی گویند گز است و چون بیشتر از آن چوب تیر می سازند بمجاز بمعنی تیر شهرت گرفته خدنگان جمع و گاهی تیر خدنگ به اضافه استعمال کنند. بهر تقدیر «جگردوز» و «جگر اوباز» از صفات اوست و با لفظ «زدن » و «کشیدن » و «نشستن » مستعمل است . (آنندراج ). جنسی از تیر چوبین که همواره سخت باشد و جناق زین نیز از او سازند. (شرفنامه ٔ منیری ). نام درختی است محکم که از چوب آن تیر و جناق زین سازند و نوعی از درخت گز است و چوب آن براستی موصوف . (از انجمن آرای ناصری ). درختی است نیک سخت که از چوب آن تیر و نیزه سازند و معرب آن خَلَنج . (از منتهی الارب ). سَندَر قاین آغاجی . پوست درخت خدنگ را توز گویندو در آن می نوشته اند، چنانکه کتبی که درجی اصفهان پیدا شده بر توز نوشته بودند، مرحوم دهخدا رنگ آن را «تار و تیره » تشخیص داده اند و مؤید آن این قول است : و در این ناحیت مشک بسیار افتد [ یعنی در ناحیت خرخیز ] و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دسته ٔ کارد ختو. (حدود العالم چ سیدجلال تهرانی ).
ازین هریکی پنبه بردی بسنگ
یکی دو کدانی ز چوب خدنگ .
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خدنگ
اختار و الها من المکاتب اصبرها علی الاحداث ...
...لحاء شجر الخدنگ و لحاؤه یسمی التوز.
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون وز آن سو خدنگ .
شه از بهر آن سرو شمشادرنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ .
درخزیده بجویباری تنگ
زیر شمشاد و سرو و بید و خدنگ .
چوبی است که تیر از او سازند و درختی بزرگ است . (نزهت القلوب ).
- تیر خدنگ ؛ تیر که از چوب درخت خدنگ سازند :
کمان را بمالیدجنگی بچنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ .
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوبین جنگ .
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ .
بوقت صلح دل من خلد بتیرمژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ .
همی کشید بنام رسول سخت کمان
همی گشاد بنام خدای تیر خدنگ .
ای مژه تیر و کمان ابر و تیرت بچه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ .
قمری بمژه درون کشد شعری را
هدهد بسر اندرون زند تیر خدنگ .
سرا پرده و خیمه و ساز جنگ
همان جوشن و تیرهای خدنگ .
ور جهان پر شد از مگس ، منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ .
- زین خدنگ ؛ زینی که حَنّا یا جناق آن از چوب خدنگ ساخته شود :
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یکی پشه دارد بچنگ .
که اندرگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ .
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ .
بر اسبان نهادند زین خدنگ
همه جنگ را ساخته تیزچنگ .
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش .
|| مطلق تیر. تیر که در کمان بندند و بیفکنند. تیر که از کمان جهانند، بمناسبت آنکه از چوب درخت خدنگ که نیک سخت است ساخته شود :
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پرّ عقاب .
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
خدنگی که پیکانش بد بید برگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ .
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ دادی تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
گردد از زخم خدنگ او چو بردارد کمان
گردد از نوک سنان او چو بگشاید کمین
مهره چون زنبورخانه در سر مار شکنج
زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین .
از نشاط وصال چشم عدوت
چون بپرد خدنگ تو ز کمان .
پرنده خدنگ گشت بی جان
هر روز بقصد جان دیگر.
از بیم چرخ خویش برآیند بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ .
چو گشادتیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش .
دام ماهی شود ز زخم خدنگ
گر بسد سکندر اندازد.
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی .
پر خدنگ تو هست شهیر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیه ٔ حور عین .
عقابان خدنگت خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته .
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش .
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضه ٔ فراخ آهنگ .
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی .
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار بادپایان چون خدنگ .
از ایرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم .
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
خدنگهای شهاب اندران شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن .
بود ز دود مژه شعله ٔ نگه را بال
خدنگ ناز تو تا پر بدل نشست مرا.
بر کمان می کشد آن غمزه خدنگی که مپرس
ای خوشا سینه ٔ وحشی که نشان است امروز.
بتان ز بس که بجانم خدنگ کین بستند
ز چار سو به رخم سد آهنین بستند.
|| مجازاً، ذکر. نره :
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازه ٔ من .
- خدنگ ترکی ؛خدنگ ترکان . تیر ترکی . تیرکه ترکان سازند یا تیر که همچون تیر ترکان ساخته شده باشد :
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر.
- خدنگ زین ؛ خدنگ از آن زین :
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند.
- خدنگ غمزه ؛ غمزه بمعنی مژه ٔ چشم است و مقصود از ترکیب «خدنگ غمزه » مژه ای است چون خدنگ خلنده :
خدنگ غمزه بنظمی زدی و آه کشید
زبان بریدم اگر آفرین نمیدانست .
- خدنگ مژه ؛ تیر مژه . کنایه از مژه ای است چون تیر گذارنده . خدنگ غمزه .
|| نوعی تیر کوچک . (از غیاث اللغات ). || خرچنگ .(ناظم الاطباء). || مستقیم . (یادداشت بخط مؤلف ).
ازین هریکی پنبه بردی بسنگ
یکی دو کدانی ز چوب خدنگ .
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خدنگ
اختار و الها من المکاتب اصبرها علی الاحداث ...
...لحاء شجر الخدنگ و لحاؤه یسمی التوز.
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون وز آن سو خدنگ .
شه از بهر آن سرو شمشادرنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ .
درخزیده بجویباری تنگ
زیر شمشاد و سرو و بید و خدنگ .
چوبی است که تیر از او سازند و درختی بزرگ است . (نزهت القلوب ).
- تیر خدنگ ؛ تیر که از چوب درخت خدنگ سازند :
کمان را بمالیدجنگی بچنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ .
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوبین جنگ .
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ .
بوقت صلح دل من خلد بتیرمژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ .
همی کشید بنام رسول سخت کمان
همی گشاد بنام خدای تیر خدنگ .
ای مژه تیر و کمان ابر و تیرت بچه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ .
قمری بمژه درون کشد شعری را
هدهد بسر اندرون زند تیر خدنگ .
سرا پرده و خیمه و ساز جنگ
همان جوشن و تیرهای خدنگ .
ور جهان پر شد از مگس ، منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ .
- زین خدنگ ؛ زینی که حَنّا یا جناق آن از چوب خدنگ ساخته شود :
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یکی پشه دارد بچنگ .
که اندرگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ .
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ .
بر اسبان نهادند زین خدنگ
همه جنگ را ساخته تیزچنگ .
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش .
|| مطلق تیر. تیر که در کمان بندند و بیفکنند. تیر که از کمان جهانند، بمناسبت آنکه از چوب درخت خدنگ که نیک سخت است ساخته شود :
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پرّ عقاب .
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
خدنگی که پیکانش بد بید برگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ .
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ دادی تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
گردد از زخم خدنگ او چو بردارد کمان
گردد از نوک سنان او چو بگشاید کمین
مهره چون زنبورخانه در سر مار شکنج
زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین .
از نشاط وصال چشم عدوت
چون بپرد خدنگ تو ز کمان .
پرنده خدنگ گشت بی جان
هر روز بقصد جان دیگر.
از بیم چرخ خویش برآیند بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ .
چو گشادتیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش .
دام ماهی شود ز زخم خدنگ
گر بسد سکندر اندازد.
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی .
پر خدنگ تو هست شهیر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیه ٔ حور عین .
عقابان خدنگت خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته .
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش .
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضه ٔ فراخ آهنگ .
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی .
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار بادپایان چون خدنگ .
از ایرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم .
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
خدنگهای شهاب اندران شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن .
بود ز دود مژه شعله ٔ نگه را بال
خدنگ ناز تو تا پر بدل نشست مرا.
بر کمان می کشد آن غمزه خدنگی که مپرس
ای خوشا سینه ٔ وحشی که نشان است امروز.
بتان ز بس که بجانم خدنگ کین بستند
ز چار سو به رخم سد آهنین بستند.
|| مجازاً، ذکر. نره :
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازه ٔ من .
- خدنگ ترکی ؛خدنگ ترکان . تیر ترکی . تیرکه ترکان سازند یا تیر که همچون تیر ترکان ساخته شده باشد :
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر.
- خدنگ زین ؛ خدنگ از آن زین :
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند.
- خدنگ غمزه ؛ غمزه بمعنی مژه ٔ چشم است و مقصود از ترکیب «خدنگ غمزه » مژه ای است چون خدنگ خلنده :
خدنگ غمزه بنظمی زدی و آه کشید
زبان بریدم اگر آفرین نمیدانست .
- خدنگ مژه ؛ تیر مژه . کنایه از مژه ای است چون تیر گذارنده . خدنگ غمزه .
|| نوعی تیر کوچک . (از غیاث اللغات ). || خرچنگ .(ناظم الاطباء). || مستقیم . (یادداشت بخط مؤلف ).