خجل
لغتنامه دهخدا
خجل . [ خ َ ج ِ ] (ع ص ) جامه ٔ کهنه و فراخ و دراز. || گیاه دراز گردیده . || جل جنبان بر اسب . (از منتهی الارب ). || وادی بسیار گیاه و پیچیده گیاه . (از منتهی الارب ). || مرد شرمگین . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). شرمنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). شرمسار. منفعل . شَرمگِن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
همان رستم سکزی شیر دل
که از تیغ او گشت گردون خجل .
یکی آرزو دارم اکنون به دل .
کزو شیر درنده گردد خجل .
بتو یافته دشمنان کام دل
روانت ازین بد بماند خجل .
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
ز عشق هر که خجل شد از او مدار عجب .
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج آن خجل سهلان .
این جواب بمشهد بمن که عبدالغفارم داد و شنودم پس از آن که چون این سخنان بامیر محمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی ). ما خجل می باشیم که اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت می کنیم . (تاریخ بیهقی ). احمد علی نوشتکین نیز بیامد و چون خجلی بود و پس روزگار بر نیامد که گذشته شد. (تاریخ بیهقی ). مردم غزنین بخدمت استقبال می آمدند و امیر چون خجلی بود که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین بر این جمله نبود. (تاریخ بیهقی ). پس از آنکه چون این سخنان با پسر محمود گفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی ).
زانکه خفته بدل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند.
سیم و شکر فرستم و خجلم
که چرا دسترس همینقدر است .
که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است
که هم فلک خجل آید ز بازپرس جواب .
ز کس بدهر خجل نیستم بحمداﷲ
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم .
طاوس را بنقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش .
خجل آنکس که رفت و کار نساخت .
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان بفساد من گواهی داده است گفتا بصلاحش خجل کن . (گلستان سعدی ).
بلند آسمان پیش قدرت خجل .
شکم بنده بسیار بینی خجل .
جانم لب آن ترک چگل می خواهد
خود را و مرا نیز خجل می خواهد
چشمش چو بدید دل جست ز من
هر چیز که دیده دید دل می خواهد.
الحق خجل شدم که بتحقیق هرچه گفت
حق بود و حرف حق را در دل بود اثر.
|| یکی از عوارض ششگانه ٔ نفسانی . (یادداشت بخط مؤلف ).
همان رستم سکزی شیر دل
که از تیغ او گشت گردون خجل .
یکی آرزو دارم اکنون به دل .
کزو شیر درنده گردد خجل .
بتو یافته دشمنان کام دل
روانت ازین بد بماند خجل .
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
ز عشق هر که خجل شد از او مدار عجب .
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج آن خجل سهلان .
این جواب بمشهد بمن که عبدالغفارم داد و شنودم پس از آن که چون این سخنان بامیر محمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی ). ما خجل می باشیم که اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت می کنیم . (تاریخ بیهقی ). احمد علی نوشتکین نیز بیامد و چون خجلی بود و پس روزگار بر نیامد که گذشته شد. (تاریخ بیهقی ). مردم غزنین بخدمت استقبال می آمدند و امیر چون خجلی بود که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین بر این جمله نبود. (تاریخ بیهقی ). پس از آنکه چون این سخنان با پسر محمود گفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی ).
زانکه خفته بدل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند.
سیم و شکر فرستم و خجلم
که چرا دسترس همینقدر است .
که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است
که هم فلک خجل آید ز بازپرس جواب .
ز کس بدهر خجل نیستم بحمداﷲ
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم .
طاوس را بنقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش .
خجل آنکس که رفت و کار نساخت .
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان بفساد من گواهی داده است گفتا بصلاحش خجل کن . (گلستان سعدی ).
بلند آسمان پیش قدرت خجل .
شکم بنده بسیار بینی خجل .
جانم لب آن ترک چگل می خواهد
خود را و مرا نیز خجل می خواهد
چشمش چو بدید دل جست ز من
هر چیز که دیده دید دل می خواهد.
الحق خجل شدم که بتحقیق هرچه گفت
حق بود و حرف حق را در دل بود اثر.
|| یکی از عوارض ششگانه ٔ نفسانی . (یادداشت بخط مؤلف ).