خجسته
لغتنامه دهخدا
خجسته . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (ص ) مبارک . میمون . (از برهان قاطع) (صحاح الفرس ) (فیروزآبادی ) (زمخشری ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). با میمنت . با سعادت . فرخ . بختیار. سعادتمند. مسعود. (از ناظم الاطباء). نیکبخت . کامروا. خرم . ضد گجسته .نیک خواسته . متبرک . سعد. سعید. همایون :
آمد نوروز و بردمید بنفشه
بر تو خجسته بخصم باد مرخشه .
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
خجسته شد آن اختر شهریار.
آنکه گردون را بدیوان بر نهاد و کار بست .
و آنکجا بودش خجسته مهر اهرمن گواه .
بدو گفت کین کوس و زرینه کفش
خجسته همین کاویانی درفش .
دی و فرودینت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد.
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت .
خجسته شهنشاه پیروزگر
جهاندار با دانش و با گهر.
خجسته درگه محمود زاولی دریاست
چگونه دریا کانرا کرانه پیدا نیست .
پشت سپه میریوسف آنکه برویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون .
بس کس که در زمین ملکاخانمان نداشت
کز خدمت خجسته ٔ تو شد بخانمان .
خجسته باشد روی کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه
اگر نبودی بر من خجسته دیدن تو
خدای شاد نکردی مرا بدیدن شاه .
و آن خجسته پنج شاعر کو کجا بودندشان .
این قصر خجسته که بنا کرده ای امسال
با غرفه ٔ فردوس بفردوس قرین است .
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن .
اورمزد است خجسته سر سال و سر ماه .
شادو بدو شاد این خجسته وزیران .
خجسته مشتری چون روی وی دید
سخاوت را مکان شد سعد را کان .
و عجم خروس را و بانگ او را بفال خجسته دانند. (قصص الانبیاء ص 34).
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا بجهان در حقیقت است و مجاز.
سلطان چون از حجره ٔ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود سخت خجسته آمد. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ) و مر دیدار نیکو را چار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده . (نوروزنامه ٔ منسوب خیام ). گفت جودانه ای مبارک است و خویدش خویدی خجسته . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام )
آمد بخوشی خجسته سال نو
گفت از که زنم به نیک فال نو.
خجسته مجلس او را ز فضل حق بادا
سعادت ابدی مونس و حریف و ندیم .
خجسته نائب صدرالخلافه عون الدین
که از شمایلش آبستن است باد شمال .
روز بوفا خجسته گردد
بختم ز بهانه رسته گردد.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست .
خجسته گلی خون من خورد او
بجز من نه کس در جهان مرد او.
از نوفلیان خجسته شد روز
گشتند بفال سعد فیروز.
برون آمد بر آن رخش خجسته
چو آبی بر سر آبش نشسته .
مطربی دور ازین خجسته سرای
کس ندیدش دو باره در یکجای .
- پی خجسته ؛ نیک قدم . میمون قدم . مبارک قدم :
خطا گفتم ای پی خجسته رقیب .
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دلستان دوست .
- خجسته نشستی و شاد آمدی ؛ این مصرع جمله ای است مانند خوش آمدید و صفا کردید :
خجسته نشستی و شاد آمدی
همه داستانها بنیکی زدی .
- درفش خجسته ؛ علم مبارک . رایت با فتح و ظفر. رایت مظفر :
سوی کرگساران سوی باختر
درفش خجسته بر افراخت سر.
درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد.
بر کوه لشکر بیاراستند
درفش خجسته بپیراستند.
- سرای خجسته ؛ منزل مبارک . منزل باشگون . منزل میمون .
- سروش خجسته ؛ هاتف مبارک . هاتف میمون . فرشته ٔ مبارک :
بیامد سروش خجسته دمان .
- شوی خجسته ؛ شوهر مبارک . شوهر پاک نهاد. شوهر با قدر و منزلت :
دگر آنکه فرخ پسر زاید اوی
ز شوی خجسته بیفزاید اوی .
- صبح خجسته ؛ صبح با طراوت . صبح مبارک . صبح خوش :
هوا رو بسیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار ز اطراف خاور.
- گاه خجسته ؛بارگاه مبارک . درگاه میمون . بارگاه با فر و جاه :
ز گاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز.
- ناخجسته ؛ نامبارک . نامیمون . بی شگون :
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود
از بود من مباد اثر کزتو باز ماند.
|| (اِ) نام گلی هست زرد رنگ و میان آن سیاه میشود و آنرا همیشه بهار میگویند. (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
آدم علیه السلام ... از شادی که خدای عزوجل توبه ٔ وی بپذیرفت گریستن بر وی افتاد... پس این آب که از چشم بیرون آمده بکوه فرو دوید و همه کوه و دشت اسپرغم بدمید چون نرگس و خجسته و گاو چشم و پوست (؟) و بوستان افروز برست و آنچه بدین ماند... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
گل پروند دسته بسته بود
مست در دیده ٔ خجسته نگر.
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب خمار.
خجسته را بجز از خرد پا ندارد گوش
بنفشه را بجز از گرگ پا ندارد پاس .
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زر خجسته بعبیر آکندند.
شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دورخان زرد و برو پرچین کرده ست .
دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است
گویی که شب دوش می غالیه خورده ست .
بویش همه بوی سمن مشک ببرده است
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار .
از آن خجسته و شاهسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیده چرغ و یکی چو پشت عقاب .
خجسته را بجز از خورد ما ندارد گوش . || خیری . خیرو (نام گلی است ). (یادداشت بخط مؤلف ). || نام نوایی است از موسیقی . || نام خاصی است زنان را. (ناظم الاطباء). چون : خجسته باجی ، عمه خجسته ، خجسته خانم ، خجسته بانو، خجسته سلطان .
آمد نوروز و بردمید بنفشه
بر تو خجسته بخصم باد مرخشه .
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
خجسته شد آن اختر شهریار.
آنکه گردون را بدیوان بر نهاد و کار بست .
و آنکجا بودش خجسته مهر اهرمن گواه .
بدو گفت کین کوس و زرینه کفش
خجسته همین کاویانی درفش .
دی و فرودینت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد.
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت .
خجسته شهنشاه پیروزگر
جهاندار با دانش و با گهر.
خجسته درگه محمود زاولی دریاست
چگونه دریا کانرا کرانه پیدا نیست .
پشت سپه میریوسف آنکه برویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون .
بس کس که در زمین ملکاخانمان نداشت
کز خدمت خجسته ٔ تو شد بخانمان .
خجسته باشد روی کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه
اگر نبودی بر من خجسته دیدن تو
خدای شاد نکردی مرا بدیدن شاه .
و آن خجسته پنج شاعر کو کجا بودندشان .
این قصر خجسته که بنا کرده ای امسال
با غرفه ٔ فردوس بفردوس قرین است .
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن .
اورمزد است خجسته سر سال و سر ماه .
شادو بدو شاد این خجسته وزیران .
خجسته مشتری چون روی وی دید
سخاوت را مکان شد سعد را کان .
و عجم خروس را و بانگ او را بفال خجسته دانند. (قصص الانبیاء ص 34).
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا بجهان در حقیقت است و مجاز.
سلطان چون از حجره ٔ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود سخت خجسته آمد. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ) و مر دیدار نیکو را چار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده . (نوروزنامه ٔ منسوب خیام ). گفت جودانه ای مبارک است و خویدش خویدی خجسته . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام )
آمد بخوشی خجسته سال نو
گفت از که زنم به نیک فال نو.
خجسته مجلس او را ز فضل حق بادا
سعادت ابدی مونس و حریف و ندیم .
خجسته نائب صدرالخلافه عون الدین
که از شمایلش آبستن است باد شمال .
روز بوفا خجسته گردد
بختم ز بهانه رسته گردد.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست .
خجسته گلی خون من خورد او
بجز من نه کس در جهان مرد او.
از نوفلیان خجسته شد روز
گشتند بفال سعد فیروز.
برون آمد بر آن رخش خجسته
چو آبی بر سر آبش نشسته .
مطربی دور ازین خجسته سرای
کس ندیدش دو باره در یکجای .
- پی خجسته ؛ نیک قدم . میمون قدم . مبارک قدم :
خطا گفتم ای پی خجسته رقیب .
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دلستان دوست .
- خجسته نشستی و شاد آمدی ؛ این مصرع جمله ای است مانند خوش آمدید و صفا کردید :
خجسته نشستی و شاد آمدی
همه داستانها بنیکی زدی .
- درفش خجسته ؛ علم مبارک . رایت با فتح و ظفر. رایت مظفر :
سوی کرگساران سوی باختر
درفش خجسته بر افراخت سر.
درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد.
بر کوه لشکر بیاراستند
درفش خجسته بپیراستند.
- سرای خجسته ؛ منزل مبارک . منزل باشگون . منزل میمون .
- سروش خجسته ؛ هاتف مبارک . هاتف میمون . فرشته ٔ مبارک :
بیامد سروش خجسته دمان .
- شوی خجسته ؛ شوهر مبارک . شوهر پاک نهاد. شوهر با قدر و منزلت :
دگر آنکه فرخ پسر زاید اوی
ز شوی خجسته بیفزاید اوی .
- صبح خجسته ؛ صبح با طراوت . صبح مبارک . صبح خوش :
هوا رو بسیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار ز اطراف خاور.
- گاه خجسته ؛بارگاه مبارک . درگاه میمون . بارگاه با فر و جاه :
ز گاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز.
- ناخجسته ؛ نامبارک . نامیمون . بی شگون :
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود
از بود من مباد اثر کزتو باز ماند.
|| (اِ) نام گلی هست زرد رنگ و میان آن سیاه میشود و آنرا همیشه بهار میگویند. (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
آدم علیه السلام ... از شادی که خدای عزوجل توبه ٔ وی بپذیرفت گریستن بر وی افتاد... پس این آب که از چشم بیرون آمده بکوه فرو دوید و همه کوه و دشت اسپرغم بدمید چون نرگس و خجسته و گاو چشم و پوست (؟) و بوستان افروز برست و آنچه بدین ماند... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
گل پروند دسته بسته بود
مست در دیده ٔ خجسته نگر.
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب خمار.
خجسته را بجز از خرد پا ندارد گوش
بنفشه را بجز از گرگ پا ندارد پاس .
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زر خجسته بعبیر آکندند.
شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دورخان زرد و برو پرچین کرده ست .
دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است
گویی که شب دوش می غالیه خورده ست .
بویش همه بوی سمن مشک ببرده است
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار .
از آن خجسته و شاهسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیده چرغ و یکی چو پشت عقاب .
خجسته را بجز از خورد ما ندارد گوش . || خیری . خیرو (نام گلی است ). (یادداشت بخط مؤلف ). || نام نوایی است از موسیقی . || نام خاصی است زنان را. (ناظم الاطباء). چون : خجسته باجی ، عمه خجسته ، خجسته خانم ، خجسته بانو، خجسته سلطان .