خبه
لغتنامه دهخدا
خبه . [خ َ ب َ ] (اِ) خفه . گلوفشردگی . تاسه . تلواسه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خَبَک :
ای دیده ها چو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه
پی پیل شد خسته در دام او
سران را خبه در خم خام او.
چرخ گردنده بدین پنبه رسن پورا
خبه خواهدت همی کرد خبرداری .
گستهم و بندوی از دروازه ٔ مداین بازگشتند بی فرمان خسرو و هرمزرا بخبه بکشتن . (مجمل التواریخ و القصص ).
به آب اندر خبه گشتن چو ماهی
به آید کز وزغ زنهار خواهی .
- به خبه کشتن ؛ یعنی با خفه کردن کسی را از پا درآوردن .
ای دیده ها چو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه
پی پیل شد خسته در دام او
سران را خبه در خم خام او.
چرخ گردنده بدین پنبه رسن پورا
خبه خواهدت همی کرد خبرداری .
گستهم و بندوی از دروازه ٔ مداین بازگشتند بی فرمان خسرو و هرمزرا بخبه بکشتن . (مجمل التواریخ و القصص ).
به آب اندر خبه گشتن چو ماهی
به آید کز وزغ زنهار خواهی .
- به خبه کشتن ؛ یعنی با خفه کردن کسی را از پا درآوردن .