خبزدوک
لغتنامه دهخدا
خبزدوک . [ خ َ ب َ ] (اِ) خبزدو. جُعَل . سرگین گردانک . خنفساء . (از برهان قاطع). جلانک (ظاهراً چلاک ). دیکمل (ظاهراً دیلمک ). سرگین غلطانک . سرگین گردانگ . گشنگ . گوی گردانک . گوی گردان . (از شرفنامه ٔ منیری ) . حنظب . خُنْفَسَه . قُمعوطَه . (از منتهی الارب ). فاسیه . (از منتهی الارب ) (بحر الجواهر). مَندوسَه . جلعلعه . موشرالعضدین . عَواسا. خِنفِس . (از منتهی الارب ) :
خری زیر من چون خبزدوک لیکن
بر او من چنانچون کلاکوی اعور.
بوی گل و لاله خبزدوک را
در دل و در مغز خلا دوک را.
حریر عنکبوت وجامه ٔ غوک
نزیبد جز به اندام خبزدوک .
|| جانوری است کثیف و بدبو و سیاه که در خانه ها در زیر فروش (فرشها) می باشد و دراز اندام است . (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ).
خری زیر من چون خبزدوک لیکن
بر او من چنانچون کلاکوی اعور.
بوی گل و لاله خبزدوک را
در دل و در مغز خلا دوک را.
حریر عنکبوت وجامه ٔ غوک
نزیبد جز به اندام خبزدوک .
|| جانوری است کثیف و بدبو و سیاه که در خانه ها در زیر فروش (فرشها) می باشد و دراز اندام است . (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ).