خاک
لغتنامه دهخدا
خاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر بترتیب زیر است : ابتداء کره ٔخاک است بر روی آن کره ٔ آب و بر روی کره ٔ آب کره ٔ هوا و بر روی کره ٔ هوا کره ٔ آتش قرار دارد و برای این شکل قرار گرفتن عناصر بر رویهم دلائلی اقامه می کردندکه در کتب جغرافی و طبیعیات ایشان آن دلائل مفصلاً مندرج است . اَثلَب . اَدقَع. اَوکَح . بَری ̍. تُراب . تَرباء. (منتهی الارب ). تُربه . تَریب . تَوراب . تَورَب . تیراب . تیرب . ثَری ̍. (دهار). جَبوب . جول . جیلان . (منتهی الارب ). حصاصاء. (قطر المحیط). حَصحاص . (قطر المحیط) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). دَقاع . دَقعاع . دِقعِم . دیجور. رَغام . شَیام . شیام . صَعید. عِثیَر. عفاء. عَفَر. غَبَر. غَول . کَثباء. کَثکَث . کَفر. کِلمِح . کِلحِم . کیموح . هَیَّبان . (منتهی الارب ) : و آن مردگان در آن چهار دیوار بماندند سالیان بسیار و جمله بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
بهار آمد و خاک شد چون بهشت
بروی زمین بر هوا لاله کشت .
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک .
به پیشش بغلطید وامق بخاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک .
بغراخان چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاک برابر شد. (تاریخ بیهقی ).
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت .
هرچه بخاک دهی از خاک بازیابی .
گر در شوی بخانه اش برخاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین .
گر بسر خاک خواهی کرد ناچار ای پسر
آن به آیدکان ز خاکی هر چه نیکوتر کنی .
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
خاک در خواب مایه ٔ روزیست
برزگر را دلیل بهروزیست .
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار.
غمخوار ترا بخاک تبریز
جز خاک تو غم نشان بی نام .
بتو باد هلاکم می دواند
غلط گفتم که خاکم می دواند.
خاک ذلیلان شده گلشن بتو
چشم غریبان شده روشن بتو.
خاک خور و نان بخیلان مخور
خار نه و زخم ذلیلان مخور.
پیر در آن بادیک باد پاک
داد بضاعت بامینان خاک .
می فروشم آبروی خویشتن
بردرت چون خاک ارزان درنگر.
یاچو مرغ خاک کآید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار.
که گر خاک شد سعدی او را چه غم
که در زندگی خاک بوده ست هم .
ای برادر چو عاقبت خاک است
خاک شو پیش از آنکه خاک شوی .
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک می پرورند.
چه نسبت خاک را با رب ارباب
وجود ما همه مستیست یا خواب .
گر چه این قصرها طربناک است
چون بگردون نمیرسد خاک است .
خاک پایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هر گز بطعن مشتری .
با آنکه دل تو طبع آهن دارد
جان در سر زلفین تو مسکن دارد
گرد سر کوی تو همی گردم از انک
خاک رمه چشم گرگ روشن دارد.
خاک گلشن چشم نرگس را بجای توتیاست .
زنده کردی که به تیغم زده بر خاک فکندی
لیک می میرم از این غم که بفتراک نبندی .
خاک در اصطلاح کشاورزی : جنس خاک اراضی زراعتی ممکن است شنی ، رسی ، آهکی و سیاه باشد یعنی زمینهائی که شن ، رس ، آهک و مواد نباتاتشان زیادتر از سایر مواد باشد به اسامی فوق الذکر نامیده میشود. تعیین مواد خاک : چشم خبره و دیده ٔ عمل می تواند مقدارتقریبی مواد مرکبه ٔ خاک را تعیین نماید لیکن بجهت تعیین دقیق آن وسائل مختلفه در دست است . هر گاه در شیشه ٔ گردن درازی که گردنش مدرج باشد مقدار ده گرم خاک ریخته آن را تا نزدیک دهانه اش پر از آب نمائیم و مدت 10 - 15 دقیقه بقوت شیشه را تکان داده وارونه روی پایه ای قرار دهیم و پس از یکساعت شیشه را به همان حالت تحت معاینه در آوریم خواهیم دید که درشت ترین دانه ها (ریگ ) زیر قرار گرفته و روی آن مرتباً دانه های ریزتر ته نشین شده و بالاخره ذرات رسی در آب معلق میباشد. علاوه بر این ممکن است با الکهای خانه ریز و خانه درشت مختلف و استوانه ٔ آب ، مواد معدنی خاک را معین نمود. مواد نباتی و حیوانی خاک را می توان به واسطه ٔ گذاردن ظرف خاک روی شعله ٔ آتش یعنی بر اثر سوزاندن مواد اولیه و کشیدن خاک معین نمود برای تعیین کربنات دوشو باید روی خاک جوهر نمک (اسیدکلرئیدریک ) ریخت و بوسیله ٔ آلات مخصوصه جوهر زغال حاصله را گرفت و از روی آن مقدار کربنات دو شو را معین نمود. (از فرهنگ روستائی یا دائرة المعارف فلاحتی چ تقی بهرامی ص 485).
- امثال :
خاک از توده ٔ کلان بردار ؛ بمعنی از نو کیسه قرض مکن یا مرادف «اگر خاک هم بسر میکنی پای تل بلند» ابن یمین گوید:
همت از مردمان نیک طلب
خاک از توده ٔ کلان بردار.
خاک او عمر تو بادا که به او میمانی ؛ مثلی است که وقت تشبیه فردی بفرد مرده ای میزنند و این مثل را بقصد استخفاف مشبه و مشبه به استعمال کنند. نظیر:
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری .
خاک بر آن خورده که تنها خوری ، نظیر: تنهاخور برادر شیطان است ، تزاحم الایدی فی الطعام برکة. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک برایش خبر نبرد ؛ تعبیری است که چون از مرده ای بد گفتن خواهند کلام را بدین جمله آغاز کنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک بر لب مالیدن :
تو شناسی که نیست هزل و محال
نوش کن زود و خاک بر لب مال .
خاک پاک بی گندم ؛ مزاحی است که بصورت گزافه در مغشوش بودن دانه ها و غلات گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک پاک می کند؛ گناه مردگان را عفو کنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک تاریک بخورشید شود رخشان .
خاک خور و نان بخیلان مخور.
خاک در امانت خیانت نمیکند، نظیر: آمن من الارض . (از امثال و حکم دهخدا).
خاک در خواب مایه ٔ روزیست
برزگر را دلیل بهروزی است .
خاک رمه چشم گرگ روشن دارد.
نظیر: گرد گله توتیای چشم گرگ .
خاک شو پیش از آنکه خاک شوی .
نظیر: موتوا قبل ان تموتوا. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک عمل از عبیر معزولی به (از نقایس الفنون ). نظیر: غبار العمل خیر من زعفران العطل و:
شهی ارچه یک روز باشد خوش است .
خاک کوچه برای باد سودا خوب است ؛ به استهزاء به زنانی که به کوچه گردی مایل باشند گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک گلشن چشم نرگس را بجای توتیاست .
خاک مرده پاشیده اند (به فلان جا)؛ بیکاری و عطالتی تمام ، یا سکوت و خاموشی کامل در آنجاست . (از امثال و حکم دهخدا).
خاک می کِشَد؛ عقیده ٔ عامه این است که مرگ هر کس در محل معلومی مقدر است . (از امثال و حکم دهخدا).
خاک می دواند، نظیر: خاک می کشد:
بتو باد هلاکم می دواند
غلط گفتم که خاکم می دواند.
خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر، نظیر: الوطن ام الثانی . (از امثال و حکم دهخدا). خاک و نمک آوردن ، بنشانه ٔ صلح و آشتی ، گویا آوردن خاک ونمک در میان ترکان رسمی بوده است : رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم دهخدا).
خاک هم بسرمیکنی پای تل بلند.
خاک یابد مراغه تواند کرد. رجوع به مراغه شود، نظیر: اگر آب بیابد شناگر قابلی است .
خاکی می پاسی ؛ بلهجه ٔ سپاهان . «خاک می پاشم ». (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ای که در آن دو کدبانوست خاک تا زانوست .
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
نظیر: ماما که دو تا شد سر بچه کج درمی آید.
رؤیای خاک خاصه برزگران را بر فراخی و خصب دلیل کند.
- آکنده ٔ خاک ؛ از خاک پرشده :
سر تاجور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک .
- آوردن خاک جائی بجای دیگر ؛ اشاره بخراب کردن آنجا و آوردن آنچه در آنجا بوده است بجای دیگر. اشاره به ویران کردن :
همه باز خواهم بشمشیر کین
بمرو آورم خاک توران زمین .
- از خاک برآوردن ؛ کرم کردن . بزرگ کردن . بنوا رساندن :
سپاهی را بر خاک نشاند به نبردی
جهانی را از خاک برآرد بنوالی .
- از خاک برداشتن ؛ لطف کردن . کرم کردن :
برداشت ز خاک عالمی را
در خاک نهاد روزگارش .
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیده ٔ من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود.
- از خاک برگرفتن ؛ مرحمت کردن . کرم کردن . عنایت کردن . لطف کردن :
در لب تشنه ٔ ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته ٔ خویش آی و ز خاکش برگیر.
- از خاک ستاندن و به آب دادن ؛ کنایه از نیست و نابود کردن . (آنندراج ) :
چو دریا بتلخی جوابش دهم
ز خاکش ستانم به آبش دهم .
- با خاک راز گفتن ؛ بسجده در افتادن :
چو کاوس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
- بچشم کسی خاک افکندن ؛ خاک در چشم کسی پاشیدن بجهت جلوگیری از دیدار او :
و گر ستیزه کند در دو چشمش افکن خاک .
- بخاک آبروی کسی را ریختن ؛ آبروی کسی بردن .
- بخاک افتادن ؛ سجده کردن . زمین را بوس کردن مر تعظیم را.
- بخاک افکندن ؛ پایمال کردن .ضایع کردن :
هر آن کس که عهد نیا بشکند
سر راستی را بخاک افکند.
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی بخاک افکنی .
- بخاک سیاه نشاندن ؛ به بدبختی انداختن . بیچاره کردن .
- بخاک سیاه نشستن ؛ به بدبختی افتادن . بی مال و منال شدن .
- بخاک غلطیدن ؛ بخاک افتادن . کشته شدن .
- بخاک نشستن تیر ؛ بهدف نخوردن . به آماج نرسیدن .
- بخاک و خون کشیدن ؛ خراب کردن و کشتن .
- بخاک هلاک افکندن ؛ کشتن . نابود کردن .
- بر خاک خون کسی را ریختن ؛ کسی را کشتن . کسی را نابود کردن و از بین بردن .
- بر خاک نشاندن ؛ شکست دادن . از بین بردن . نابود کردن . ذلیل کردن :
سپاهی را بر خاک نشاند بنبردی
جهانی را از خاک برآرد بنوالی .
- بر خاک نشستن ؛ بیچاره شدن :
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که در خون طپیده اند.
- بر خاک نشستن تیر ؛ بخاک نشستن تیر.
- بینی کسی را بر خاک مالیدن ؛ خوار کردن : برانداختن بی دینان و بر خاک مالیدن بینی معاندان . (تاریخ بیهقی ).
- پشت بخاک آوردن کسی ؛ در کشتی او را مغلوب کردن با آوردن پشت او بزمین :
از روی لاف گفتم آرم بخاک پشتش .
- پوزه ٔ کسی را در خاک مالیدن ؛ تودهنی زدن . نظیر: بینی کسی را بخاک مالیدن .
- پی چیزی را بخاک افکندن ؛ اساس و پایه ٔ امری را بر هم زدن :
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم .
- چون ماهی بخاک بودن ؛ در تب و تاب بودن . مضطرب بودن :
بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن روان
چنانیم بی تو که ماهی بخاک
بسنگ اندرون سر تن اندر مغاک .
- خاک انداختن (یا) خاک در کاری انداختن ؛ کار را اخلال کردن . رابطه ای را بر هم زدن :
دشمنان خاک در این کار همی اندازند
ورنه من پاکترم پاکتر از آب زلال .
- خاک بچشمها پاشیدن . رجوع به خاک در چشم کسی افکندن شود.
- خاک بر چشم زدن ؛ بمعنی خاک در چشم پاشیدن است . (آنندراج ).
- خاک بردیده زدن ؛ خاک در چشم پاشیدن . (آنندراج ) :
قسمت کلبه ٔ ما نیست فروغ مه و مهر
خاک نومیدی بر دیده ٔ روزن زده ایم .
- خاک بر سر بودن ؛ دشنامی است :
از مال و دستگاه خداوند عز و جاه
چون راحتی بکس نرسد خاک بر سرش .
- خاک بر سر ریختن ؛ خاک بر سر پاشیدن . خاک بر سر فکندن .
- || عزاداری کردن : جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند. (مجالس سعدی ).
- خاک بسر ریختن ؛ گریه و زاری کردن ، عزاداری کردن :
همه جامه ٔ پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همیریخت خاک .
- خاک بر سر فکندن ؛ خاک بر سر ریختن ؛ عزاداری کردن .
- خاک بر سر کردن ؛ در مورد غیبت تعبیری است که در مقام تحقیر طرف استعمال کنند :
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
گنج را ازبی نیازی خاک بر سر می کنند.
و در مقام متکلم خطابی است مر خویشتن را بهر چاره اندیشی چون «چه خاکی بسر کنم ». و در مقام مخاطبت خطابی است دیگری را به جهت چاره اندیشی در امری چون «برو خاک بر سر این امر کن .».
- خاک برسر نهادن ؛ ذلیل کردن ، ناچیز کردن :
به تیغ و رکیب و به سفت و بباد
همه ترک را خاک بر سرنهاد.
- خاک بر فرق کردن ؛ بمعنی خاک برسر کردن . رجوع بخاک بر سر کردن در این لغت نامه شود.
- خاک پای کسی بودن ؛ کنایه از تواضع بیحد کردن نسبت به او :
که یارا مرو کاشنای توام
بمردانگی خاک پاک توام .
کسی که لطف کند با تو خاک پایش باش .
- خاک جائی را بتوبره کشیدن ؛ کنایه از ویران کردن محلی است .
- خاک خوردن تیر ؛ بر زمین افتادن و بهدف نرسیدن تیر. (آنندراج ) :
خدنگ منت خاقان نمی توانم خورد
تمام عمر خورم خاک اگر چه تیر خطا.
در باب جان نبردن صیدی به بخت ما نیست
تیرت نمیخورد خاک تا در شکار مائی .
- خاک در ترازو افکندن ؛ کنایه از سبک وزن شمردن :
نترسیدی از زور بازوی من
که خاک افکنی در ترازوی من .
- خاک در دهان انداختن ؛ پشیمانی عظیم نمودن :
ز شرم آنکه بروی تو نسبتش کردم
سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت .
- خاک در دیده زدن ؛ خاک در چشم پاشیدن . (آنندراج ) :
زدن خاک در دیده ٔ جوهری
همه خانه یاقوت اسکندری .
- خاک در دیده کشیدن ؛ خاک در چشم کشیدن . (آنندراج ).
- خاک درمشت ؛ کنایه از تهی دست و بی چیز است :
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر دو انگشت .
- خاک کف پای کسی بودن ؛ کنایه از تواضع و فروتنی بسیار است :
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او چه خائی برغست .
- خاکم بدهان ؛ لال بادم ، خفه شوم ! رجوع به «خاک بدهن » شود.
خاکم بدهان مگر تو مستی ربی .
- خاک و نمک بیختن ؛ : حمله و تک و تاز و جنگ و درگیری مختصر کردن : و از آنجا پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستاد بدم هزیمتیان ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم از این طراز و خاک و نمکی بیختند و بیاسودند. (تاریخ بیهقی ص 763 از امثال و حکم دهخدا).
- در خاک مراغه کردن . رجوع به مراغه شود :
چون مراغه کند کسی بر خاک .
- در خاک نشاندن ؛ بخاک نشاندن . بیچاره کردن :
در خاک چو من بیدل و بی دیده نشاندش
اندر نظر هر که پریوار برآمد.
- روی بر خاک نهادن ؛ سجده کردن . تعظیم کردن :
چو رفتند نزدیک آن نامجوی
یکایک نهادند بر خاک روی .
- سربخت کسی بخاک اندر آمدن ؛ بدبخت شدن :
تهمتن نشست از بر تخت گاه
بخاک اندر آمد سر بخت شاه .
- عالم خاکی ؛ کره ٔ زمین :
آدمی در عالم خاکی نمی آید بچنگ
عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی .
- کسی را از خاک برگرفتن ؛ ترقی دادن او : من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانیده . (نوروزنامه ).
|| بَلَد. مملکت . ناحیه . قلمرو. شهر. کشور. ولایت . سرزمین . ملک . ایالت :
نمانم که بر خاک ما بگذری .
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر بهندوستان داد خاک .
من خاک خاک او که زتبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسداﷲ کند کنام .
هر کرا در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بیند دیار خویش را.
قضارا من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب .
قضا نقل کرد از عراقم بشام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام .
خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود.
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم .
خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر.
|| زمین . کره ٔ ارض :
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست .
تن زنده پیل اندر آمد بخاک .
همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک هم رنگ لاک .
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک .
|| مزار. (برهان قاطع). رَمس . (منتهی الارب ). قبر. گور. آرامگاه :
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک .
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازید تابوت گرد جهان .
بجان و سر شاه خورشید و ماه
بخاک سیاوش ، بایران سپاه .
مشو تا تنم را سپاری بخاک
چو من جان سپارم بیزدان پاک .
پیوسته دلم دم رضای تو زند
جان در تن من نفس برای تو زند
گر بر سر خاک من گیاهی روید
از هر برگی بوی وفای تو زند.
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
جز بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر.
بعاقبت ز سر خاک تو برآید خار
اگر تو خاره بخاری ز نیزه و زوبین .
و خاک قتیبه بفرغانه معروف است در ناحیت رباط. (تاریخ بخارای نرشخی ص 69). و خاک این امیر در آن مدرسه بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 16).
نهی دست بر شوشه ٔ خاک من
بیاد آری از گوهر پاک من .
بر خاک من آن غریب خاکی
نالد بدریغ و دردناکی .
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن .
این پنجروزه مهلت ایام آدمی
بر خاک دیگران بتکبر چرا رود.
شاید که بخون بر سر خاکم بنویسند
کین بود که با دوست بسر برد وفائی .
الا ای که بر خاک ما بگذری
بخاک عزیزان که یاد آوری .
بخاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم .
بخاک پای توای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا را مگیرم از سر خاک .
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر بر آرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم .
- با خاک جفت شدن ؛ مردن . مدفون شدن :
که هر گز مبادی تو با خاک جفت .
- بخاک رفتن ؛ مردن . مدفون شدن :
همی خندم از لطف یزدان پاک
که مظلوم رفتم نه ظالم بخاک .
- بخاک سپردن ؛ دفن کردن .
- پیمودن خاک بالای کسی را ؛ مردن آن کس . بخاک سپرده شدن او :
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چو خشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم .
- در خاک رفتن ؛ مردن . مدفون شدن :
زهجران طفلی که در خاک رفت .
- در خاک سپردن ؛ بگور کردن . دفن کردن .
- سر بخاک سیه بر نهادن ؛ مردن .
- || سجده بجای آوردن :
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشودن میان
به پیش خداوند پیروز گر
نه کوپال باید نه گنج و کمر
همه سر بخاک سیه برنهند
از آن پس همه تاج بر سر نهند.
- سرخاک رفتن ؛ بزیارت قبر کسی رفتن .
|| نفس مطمئنه . (برهان قاطع) (آنندراج ). || خاک کبک یک قسم انگور است که بسیار نفیس می باشد و در شیراز بوده و به تخم کبک مشهور و شبیه به آن است . (انجمن آرای ناصری ). || چیزهای بی قدر و قیمت و ضایع و بکار نیامدنی . || فتنه و آشوب باشد. (فرهنگ جهانگیری ). || کنایه است از شخص سلیم النفس . مطیع. فرمانبردار. (برهان قاطع) (آنندراج ) :
نه تنها خاک تو خاقان چین است
چنینت چند خاکی بر زمین است .
|| کنایه است از فروتنی و افتادگی . (برهان قاطع). || (ص ) کنایه از مطیع. منقاد: خاک تست ؛ مطیع و منقاد تست . (از آنندراج ).
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
بهار آمد و خاک شد چون بهشت
بروی زمین بر هوا لاله کشت .
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک .
به پیشش بغلطید وامق بخاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک .
بغراخان چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاک برابر شد. (تاریخ بیهقی ).
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت .
هرچه بخاک دهی از خاک بازیابی .
گر در شوی بخانه اش برخاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین .
گر بسر خاک خواهی کرد ناچار ای پسر
آن به آیدکان ز خاکی هر چه نیکوتر کنی .
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
خاک در خواب مایه ٔ روزیست
برزگر را دلیل بهروزیست .
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار.
غمخوار ترا بخاک تبریز
جز خاک تو غم نشان بی نام .
بتو باد هلاکم می دواند
غلط گفتم که خاکم می دواند.
خاک ذلیلان شده گلشن بتو
چشم غریبان شده روشن بتو.
خاک خور و نان بخیلان مخور
خار نه و زخم ذلیلان مخور.
پیر در آن بادیک باد پاک
داد بضاعت بامینان خاک .
می فروشم آبروی خویشتن
بردرت چون خاک ارزان درنگر.
یاچو مرغ خاک کآید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار.
که گر خاک شد سعدی او را چه غم
که در زندگی خاک بوده ست هم .
ای برادر چو عاقبت خاک است
خاک شو پیش از آنکه خاک شوی .
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک می پرورند.
چه نسبت خاک را با رب ارباب
وجود ما همه مستیست یا خواب .
گر چه این قصرها طربناک است
چون بگردون نمیرسد خاک است .
خاک پایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هر گز بطعن مشتری .
با آنکه دل تو طبع آهن دارد
جان در سر زلفین تو مسکن دارد
گرد سر کوی تو همی گردم از انک
خاک رمه چشم گرگ روشن دارد.
خاک گلشن چشم نرگس را بجای توتیاست .
زنده کردی که به تیغم زده بر خاک فکندی
لیک می میرم از این غم که بفتراک نبندی .
خاک در اصطلاح کشاورزی : جنس خاک اراضی زراعتی ممکن است شنی ، رسی ، آهکی و سیاه باشد یعنی زمینهائی که شن ، رس ، آهک و مواد نباتاتشان زیادتر از سایر مواد باشد به اسامی فوق الذکر نامیده میشود. تعیین مواد خاک : چشم خبره و دیده ٔ عمل می تواند مقدارتقریبی مواد مرکبه ٔ خاک را تعیین نماید لیکن بجهت تعیین دقیق آن وسائل مختلفه در دست است . هر گاه در شیشه ٔ گردن درازی که گردنش مدرج باشد مقدار ده گرم خاک ریخته آن را تا نزدیک دهانه اش پر از آب نمائیم و مدت 10 - 15 دقیقه بقوت شیشه را تکان داده وارونه روی پایه ای قرار دهیم و پس از یکساعت شیشه را به همان حالت تحت معاینه در آوریم خواهیم دید که درشت ترین دانه ها (ریگ ) زیر قرار گرفته و روی آن مرتباً دانه های ریزتر ته نشین شده و بالاخره ذرات رسی در آب معلق میباشد. علاوه بر این ممکن است با الکهای خانه ریز و خانه درشت مختلف و استوانه ٔ آب ، مواد معدنی خاک را معین نمود. مواد نباتی و حیوانی خاک را می توان به واسطه ٔ گذاردن ظرف خاک روی شعله ٔ آتش یعنی بر اثر سوزاندن مواد اولیه و کشیدن خاک معین نمود برای تعیین کربنات دوشو باید روی خاک جوهر نمک (اسیدکلرئیدریک ) ریخت و بوسیله ٔ آلات مخصوصه جوهر زغال حاصله را گرفت و از روی آن مقدار کربنات دو شو را معین نمود. (از فرهنگ روستائی یا دائرة المعارف فلاحتی چ تقی بهرامی ص 485).
- امثال :
خاک از توده ٔ کلان بردار ؛ بمعنی از نو کیسه قرض مکن یا مرادف «اگر خاک هم بسر میکنی پای تل بلند» ابن یمین گوید:
همت از مردمان نیک طلب
خاک از توده ٔ کلان بردار.
خاک او عمر تو بادا که به او میمانی ؛ مثلی است که وقت تشبیه فردی بفرد مرده ای میزنند و این مثل را بقصد استخفاف مشبه و مشبه به استعمال کنند. نظیر:
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری .
خاک بر آن خورده که تنها خوری ، نظیر: تنهاخور برادر شیطان است ، تزاحم الایدی فی الطعام برکة. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک برایش خبر نبرد ؛ تعبیری است که چون از مرده ای بد گفتن خواهند کلام را بدین جمله آغاز کنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک بر لب مالیدن :
تو شناسی که نیست هزل و محال
نوش کن زود و خاک بر لب مال .
خاک پاک بی گندم ؛ مزاحی است که بصورت گزافه در مغشوش بودن دانه ها و غلات گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک پاک می کند؛ گناه مردگان را عفو کنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک تاریک بخورشید شود رخشان .
خاک خور و نان بخیلان مخور.
خاک در امانت خیانت نمیکند، نظیر: آمن من الارض . (از امثال و حکم دهخدا).
خاک در خواب مایه ٔ روزیست
برزگر را دلیل بهروزی است .
خاک رمه چشم گرگ روشن دارد.
نظیر: گرد گله توتیای چشم گرگ .
خاک شو پیش از آنکه خاک شوی .
نظیر: موتوا قبل ان تموتوا. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک عمل از عبیر معزولی به (از نقایس الفنون ). نظیر: غبار العمل خیر من زعفران العطل و:
شهی ارچه یک روز باشد خوش است .
خاک کوچه برای باد سودا خوب است ؛ به استهزاء به زنانی که به کوچه گردی مایل باشند گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک گلشن چشم نرگس را بجای توتیاست .
خاک مرده پاشیده اند (به فلان جا)؛ بیکاری و عطالتی تمام ، یا سکوت و خاموشی کامل در آنجاست . (از امثال و حکم دهخدا).
خاک می کِشَد؛ عقیده ٔ عامه این است که مرگ هر کس در محل معلومی مقدر است . (از امثال و حکم دهخدا).
خاک می دواند، نظیر: خاک می کشد:
بتو باد هلاکم می دواند
غلط گفتم که خاکم می دواند.
خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر، نظیر: الوطن ام الثانی . (از امثال و حکم دهخدا). خاک و نمک آوردن ، بنشانه ٔ صلح و آشتی ، گویا آوردن خاک ونمک در میان ترکان رسمی بوده است : رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم دهخدا).
خاک هم بسرمیکنی پای تل بلند.
خاک یابد مراغه تواند کرد. رجوع به مراغه شود، نظیر: اگر آب بیابد شناگر قابلی است .
خاکی می پاسی ؛ بلهجه ٔ سپاهان . «خاک می پاشم ». (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ای که در آن دو کدبانوست خاک تا زانوست .
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
نظیر: ماما که دو تا شد سر بچه کج درمی آید.
رؤیای خاک خاصه برزگران را بر فراخی و خصب دلیل کند.
- آکنده ٔ خاک ؛ از خاک پرشده :
سر تاجور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک .
- آوردن خاک جائی بجای دیگر ؛ اشاره بخراب کردن آنجا و آوردن آنچه در آنجا بوده است بجای دیگر. اشاره به ویران کردن :
همه باز خواهم بشمشیر کین
بمرو آورم خاک توران زمین .
- از خاک برآوردن ؛ کرم کردن . بزرگ کردن . بنوا رساندن :
سپاهی را بر خاک نشاند به نبردی
جهانی را از خاک برآرد بنوالی .
- از خاک برداشتن ؛ لطف کردن . کرم کردن :
برداشت ز خاک عالمی را
در خاک نهاد روزگارش .
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیده ٔ من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود.
- از خاک برگرفتن ؛ مرحمت کردن . کرم کردن . عنایت کردن . لطف کردن :
در لب تشنه ٔ ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته ٔ خویش آی و ز خاکش برگیر.
- از خاک ستاندن و به آب دادن ؛ کنایه از نیست و نابود کردن . (آنندراج ) :
چو دریا بتلخی جوابش دهم
ز خاکش ستانم به آبش دهم .
- با خاک راز گفتن ؛ بسجده در افتادن :
چو کاوس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
- بچشم کسی خاک افکندن ؛ خاک در چشم کسی پاشیدن بجهت جلوگیری از دیدار او :
و گر ستیزه کند در دو چشمش افکن خاک .
- بخاک آبروی کسی را ریختن ؛ آبروی کسی بردن .
- بخاک افتادن ؛ سجده کردن . زمین را بوس کردن مر تعظیم را.
- بخاک افکندن ؛ پایمال کردن .ضایع کردن :
هر آن کس که عهد نیا بشکند
سر راستی را بخاک افکند.
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی بخاک افکنی .
- بخاک سیاه نشاندن ؛ به بدبختی انداختن . بیچاره کردن .
- بخاک سیاه نشستن ؛ به بدبختی افتادن . بی مال و منال شدن .
- بخاک غلطیدن ؛ بخاک افتادن . کشته شدن .
- بخاک نشستن تیر ؛ بهدف نخوردن . به آماج نرسیدن .
- بخاک و خون کشیدن ؛ خراب کردن و کشتن .
- بخاک هلاک افکندن ؛ کشتن . نابود کردن .
- بر خاک خون کسی را ریختن ؛ کسی را کشتن . کسی را نابود کردن و از بین بردن .
- بر خاک نشاندن ؛ شکست دادن . از بین بردن . نابود کردن . ذلیل کردن :
سپاهی را بر خاک نشاند بنبردی
جهانی را از خاک برآرد بنوالی .
- بر خاک نشستن ؛ بیچاره شدن :
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که در خون طپیده اند.
- بر خاک نشستن تیر ؛ بخاک نشستن تیر.
- بینی کسی را بر خاک مالیدن ؛ خوار کردن : برانداختن بی دینان و بر خاک مالیدن بینی معاندان . (تاریخ بیهقی ).
- پشت بخاک آوردن کسی ؛ در کشتی او را مغلوب کردن با آوردن پشت او بزمین :
از روی لاف گفتم آرم بخاک پشتش .
- پوزه ٔ کسی را در خاک مالیدن ؛ تودهنی زدن . نظیر: بینی کسی را بخاک مالیدن .
- پی چیزی را بخاک افکندن ؛ اساس و پایه ٔ امری را بر هم زدن :
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم .
- چون ماهی بخاک بودن ؛ در تب و تاب بودن . مضطرب بودن :
بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن روان
چنانیم بی تو که ماهی بخاک
بسنگ اندرون سر تن اندر مغاک .
- خاک انداختن (یا) خاک در کاری انداختن ؛ کار را اخلال کردن . رابطه ای را بر هم زدن :
دشمنان خاک در این کار همی اندازند
ورنه من پاکترم پاکتر از آب زلال .
- خاک بچشمها پاشیدن . رجوع به خاک در چشم کسی افکندن شود.
- خاک بر چشم زدن ؛ بمعنی خاک در چشم پاشیدن است . (آنندراج ).
- خاک بردیده زدن ؛ خاک در چشم پاشیدن . (آنندراج ) :
قسمت کلبه ٔ ما نیست فروغ مه و مهر
خاک نومیدی بر دیده ٔ روزن زده ایم .
- خاک بر سر بودن ؛ دشنامی است :
از مال و دستگاه خداوند عز و جاه
چون راحتی بکس نرسد خاک بر سرش .
- خاک بر سر ریختن ؛ خاک بر سر پاشیدن . خاک بر سر فکندن .
- || عزاداری کردن : جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند. (مجالس سعدی ).
- خاک بسر ریختن ؛ گریه و زاری کردن ، عزاداری کردن :
همه جامه ٔ پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همیریخت خاک .
- خاک بر سر فکندن ؛ خاک بر سر ریختن ؛ عزاداری کردن .
- خاک بر سر کردن ؛ در مورد غیبت تعبیری است که در مقام تحقیر طرف استعمال کنند :
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
گنج را ازبی نیازی خاک بر سر می کنند.
و در مقام متکلم خطابی است مر خویشتن را بهر چاره اندیشی چون «چه خاکی بسر کنم ». و در مقام مخاطبت خطابی است دیگری را به جهت چاره اندیشی در امری چون «برو خاک بر سر این امر کن .».
- خاک برسر نهادن ؛ ذلیل کردن ، ناچیز کردن :
به تیغ و رکیب و به سفت و بباد
همه ترک را خاک بر سرنهاد.
- خاک بر فرق کردن ؛ بمعنی خاک برسر کردن . رجوع بخاک بر سر کردن در این لغت نامه شود.
- خاک پای کسی بودن ؛ کنایه از تواضع بیحد کردن نسبت به او :
که یارا مرو کاشنای توام
بمردانگی خاک پاک توام .
کسی که لطف کند با تو خاک پایش باش .
- خاک جائی را بتوبره کشیدن ؛ کنایه از ویران کردن محلی است .
- خاک خوردن تیر ؛ بر زمین افتادن و بهدف نرسیدن تیر. (آنندراج ) :
خدنگ منت خاقان نمی توانم خورد
تمام عمر خورم خاک اگر چه تیر خطا.
در باب جان نبردن صیدی به بخت ما نیست
تیرت نمیخورد خاک تا در شکار مائی .
- خاک در ترازو افکندن ؛ کنایه از سبک وزن شمردن :
نترسیدی از زور بازوی من
که خاک افکنی در ترازوی من .
- خاک در دهان انداختن ؛ پشیمانی عظیم نمودن :
ز شرم آنکه بروی تو نسبتش کردم
سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت .
- خاک در دیده زدن ؛ خاک در چشم پاشیدن . (آنندراج ) :
زدن خاک در دیده ٔ جوهری
همه خانه یاقوت اسکندری .
- خاک در دیده کشیدن ؛ خاک در چشم کشیدن . (آنندراج ).
- خاک درمشت ؛ کنایه از تهی دست و بی چیز است :
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر دو انگشت .
- خاک کف پای کسی بودن ؛ کنایه از تواضع و فروتنی بسیار است :
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او چه خائی برغست .
- خاکم بدهان ؛ لال بادم ، خفه شوم ! رجوع به «خاک بدهن » شود.
خاکم بدهان مگر تو مستی ربی .
- خاک و نمک بیختن ؛ : حمله و تک و تاز و جنگ و درگیری مختصر کردن : و از آنجا پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستاد بدم هزیمتیان ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم از این طراز و خاک و نمکی بیختند و بیاسودند. (تاریخ بیهقی ص 763 از امثال و حکم دهخدا).
- در خاک مراغه کردن . رجوع به مراغه شود :
چون مراغه کند کسی بر خاک .
- در خاک نشاندن ؛ بخاک نشاندن . بیچاره کردن :
در خاک چو من بیدل و بی دیده نشاندش
اندر نظر هر که پریوار برآمد.
- روی بر خاک نهادن ؛ سجده کردن . تعظیم کردن :
چو رفتند نزدیک آن نامجوی
یکایک نهادند بر خاک روی .
- سربخت کسی بخاک اندر آمدن ؛ بدبخت شدن :
تهمتن نشست از بر تخت گاه
بخاک اندر آمد سر بخت شاه .
- عالم خاکی ؛ کره ٔ زمین :
آدمی در عالم خاکی نمی آید بچنگ
عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی .
- کسی را از خاک برگرفتن ؛ ترقی دادن او : من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانیده . (نوروزنامه ).
|| بَلَد. مملکت . ناحیه . قلمرو. شهر. کشور. ولایت . سرزمین . ملک . ایالت :
نمانم که بر خاک ما بگذری .
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر بهندوستان داد خاک .
من خاک خاک او که زتبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسداﷲ کند کنام .
هر کرا در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بیند دیار خویش را.
قضارا من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب .
قضا نقل کرد از عراقم بشام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام .
خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود.
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم .
خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر.
|| زمین . کره ٔ ارض :
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست .
تن زنده پیل اندر آمد بخاک .
همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک هم رنگ لاک .
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک .
|| مزار. (برهان قاطع). رَمس . (منتهی الارب ). قبر. گور. آرامگاه :
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک .
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازید تابوت گرد جهان .
بجان و سر شاه خورشید و ماه
بخاک سیاوش ، بایران سپاه .
مشو تا تنم را سپاری بخاک
چو من جان سپارم بیزدان پاک .
پیوسته دلم دم رضای تو زند
جان در تن من نفس برای تو زند
گر بر سر خاک من گیاهی روید
از هر برگی بوی وفای تو زند.
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
جز بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر.
بعاقبت ز سر خاک تو برآید خار
اگر تو خاره بخاری ز نیزه و زوبین .
و خاک قتیبه بفرغانه معروف است در ناحیت رباط. (تاریخ بخارای نرشخی ص 69). و خاک این امیر در آن مدرسه بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 16).
نهی دست بر شوشه ٔ خاک من
بیاد آری از گوهر پاک من .
بر خاک من آن غریب خاکی
نالد بدریغ و دردناکی .
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن .
این پنجروزه مهلت ایام آدمی
بر خاک دیگران بتکبر چرا رود.
شاید که بخون بر سر خاکم بنویسند
کین بود که با دوست بسر برد وفائی .
الا ای که بر خاک ما بگذری
بخاک عزیزان که یاد آوری .
بخاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم .
بخاک پای توای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا را مگیرم از سر خاک .
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر بر آرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم .
- با خاک جفت شدن ؛ مردن . مدفون شدن :
که هر گز مبادی تو با خاک جفت .
- بخاک رفتن ؛ مردن . مدفون شدن :
همی خندم از لطف یزدان پاک
که مظلوم رفتم نه ظالم بخاک .
- بخاک سپردن ؛ دفن کردن .
- پیمودن خاک بالای کسی را ؛ مردن آن کس . بخاک سپرده شدن او :
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چو خشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم .
- در خاک رفتن ؛ مردن . مدفون شدن :
زهجران طفلی که در خاک رفت .
- در خاک سپردن ؛ بگور کردن . دفن کردن .
- سر بخاک سیه بر نهادن ؛ مردن .
- || سجده بجای آوردن :
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشودن میان
به پیش خداوند پیروز گر
نه کوپال باید نه گنج و کمر
همه سر بخاک سیه برنهند
از آن پس همه تاج بر سر نهند.
- سرخاک رفتن ؛ بزیارت قبر کسی رفتن .
|| نفس مطمئنه . (برهان قاطع) (آنندراج ). || خاک کبک یک قسم انگور است که بسیار نفیس می باشد و در شیراز بوده و به تخم کبک مشهور و شبیه به آن است . (انجمن آرای ناصری ). || چیزهای بی قدر و قیمت و ضایع و بکار نیامدنی . || فتنه و آشوب باشد. (فرهنگ جهانگیری ). || کنایه است از شخص سلیم النفس . مطیع. فرمانبردار. (برهان قاطع) (آنندراج ) :
نه تنها خاک تو خاقان چین است
چنینت چند خاکی بر زمین است .
|| کنایه است از فروتنی و افتادگی . (برهان قاطع). || (ص ) کنایه از مطیع. منقاد: خاک تست ؛ مطیع و منقاد تست . (از آنندراج ).