خاور
لغتنامه دهخدا
خاور. [ وَ ] (اِ) به معنی باختر است که مشرق باشد . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (غیاث اللغات ) :
ز خاورچو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج .
خداوند آن شهر نیکوترست
توگوئی فروزنده ٔ خاورست .
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز خاور برآرد فروزنده سر.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر.
خداوندی که ناظم اوست چون خورشید رخشنده
ز مشرقها بمغربها ز خاورها به خاورها.
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی بسوی مغرب و گاهی بخاورند.
بر شکافد صبا مشیمه ٔ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان
هر صبحدم بر آورد از خاور آینه .
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.
کو مهی کآفتاب چاکر اوست
نقطه ٔ خاک تیره خاور اوست .
نعل براق عزمت ابروی شاه منسوب
دود چراغ بزمت روی عروس خاور.
|| مغرب . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت .
سوی خاور می شتابد شاد و کش .
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل خاور از پشت او شد درشت .
دری را از آن مهر خوانده است مشرق
دری را از آن ماه خوانده است خاور.
چو روز آورد سوی خاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
بشادی و جام دمادم نبید
ببودند تا خور بخاور رسید.
خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب علم .
وز نور تا بظلمت وز اوج تا حضیض
وز باختر بخاور وز بحر تا ببر.
همی بگذارم این جا قرص خورشید
نهم روی از ضرورت سوی خاور.
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور.
زحد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته ام کشور بکشور.
|| آفتاب . (ناظم الاطباء). || نامی است از نامهای زنان . چون «خاورسلطان »، «خاورخانم »، «خاوربیگم ». || بته ٔ خار و شوک :
یکی جانور خود ز لشکر نماند
بدان بوم و بر خار و خاور نماند.
بر آن بوم تا سالیان بر نبود
جز از سوخته خاک خاور نبود.
|| مملکت های شرقی ایران از قبیل چین و تبت و ماچین و هند، (در اطلاقات فردوسی ) :
یکی روم و خاور دگر ترک و چین
سوم دشت گردان و ایران زمین .
فزون تر از او قارن رزم زن
به هر کار پیروز و لشکرشکن
که بر شهر خاور بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا.
ز قنوج تا مرز خاور گرفت
نبردش نجوید کسی ای شگفت .
فرستاده را پس برون کرد گرد
سر شاه خاور مر او را سپرد.
ز خاورچو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج .
خداوند آن شهر نیکوترست
توگوئی فروزنده ٔ خاورست .
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز خاور برآرد فروزنده سر.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر.
خداوندی که ناظم اوست چون خورشید رخشنده
ز مشرقها بمغربها ز خاورها به خاورها.
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی بسوی مغرب و گاهی بخاورند.
بر شکافد صبا مشیمه ٔ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان
هر صبحدم بر آورد از خاور آینه .
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.
کو مهی کآفتاب چاکر اوست
نقطه ٔ خاک تیره خاور اوست .
نعل براق عزمت ابروی شاه منسوب
دود چراغ بزمت روی عروس خاور.
|| مغرب . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت .
سوی خاور می شتابد شاد و کش .
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل خاور از پشت او شد درشت .
دری را از آن مهر خوانده است مشرق
دری را از آن ماه خوانده است خاور.
چو روز آورد سوی خاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
بشادی و جام دمادم نبید
ببودند تا خور بخاور رسید.
خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب علم .
وز نور تا بظلمت وز اوج تا حضیض
وز باختر بخاور وز بحر تا ببر.
همی بگذارم این جا قرص خورشید
نهم روی از ضرورت سوی خاور.
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور.
زحد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته ام کشور بکشور.
|| آفتاب . (ناظم الاطباء). || نامی است از نامهای زنان . چون «خاورسلطان »، «خاورخانم »، «خاوربیگم ». || بته ٔ خار و شوک :
یکی جانور خود ز لشکر نماند
بدان بوم و بر خار و خاور نماند.
بر آن بوم تا سالیان بر نبود
جز از سوخته خاک خاور نبود.
|| مملکت های شرقی ایران از قبیل چین و تبت و ماچین و هند، (در اطلاقات فردوسی ) :
یکی روم و خاور دگر ترک و چین
سوم دشت گردان و ایران زمین .
فزون تر از او قارن رزم زن
به هر کار پیروز و لشکرشکن
که بر شهر خاور بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا.
ز قنوج تا مرز خاور گرفت
نبردش نجوید کسی ای شگفت .
فرستاده را پس برون کرد گرد
سر شاه خاور مر او را سپرد.