خاموش کردن
لغتنامه دهخدا
خاموش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از آواز یا سخن بازداشتن . ساکت کردن . بی صدا کردن . از گفتار بازداشتن . خاموش ساختن . خاموش گردانیدن . رجوع به «خاموش ساختن » و «خاموش گردانیدن » شود. اِسکات . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). اِصمات . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). اِنصات . تَسکیت . (تاج المصادر بیهقی )(ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). تَصمیت . (تاج المصادر بیهقی ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). تَعقیم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). طَس ّ. (اقرب الموارد) (تاج العروس ) :
کسی سیرت آدمی گوش کرد
که اول سگ نفس خاموش کرد.
شنیدم که سعیش فراموش کرد
زبان از مراعات خاموش کرد.
اگر خاموش باشی تا دیگران بسخنت آرند
بهتر که سخن گوئی و خاموشت کنند.
|| کشتن چراغ . کشتن شمع :
صحبت اشراق را تیغ زبان در کار نیست
شمع را خاموش باید کرد تا مهتاب هست .
|| فرونشاندن آتش . نشاندن آتش . نشاندن شعله . اِطفاء :
نخواهی آنکه چو آتش کنند خاموشت
خموش باش و به هر خس ره کمین مگشای .
|| از غضب فرونشاندن . از خشم بازداشتن . || خاموش شدن . (آنندراج ). از سخن بازایستادن :
گفتگوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش کن هین هوش دار.
شتر بانگ برزد که خاموش کن
بمقدار خود گفته باید سخن .
امیرخسرو در حکایت اشتر و نصیحت کردن موش مردی را. (از آنندراج ).
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر باشی
سخن آنوقت بگوید که تو خاموش کنی
در سخن آید و از بسکه کند بی تابی
چون گل از شرم برافروزد و خاموش کند.
یا رخ منما کز تو فراموش کنند
یا لب مگشا که جمله خاموش کنند.
|| منع کردن و بازداشتن از کاری . (آنندراج ).
کسی سیرت آدمی گوش کرد
که اول سگ نفس خاموش کرد.
شنیدم که سعیش فراموش کرد
زبان از مراعات خاموش کرد.
اگر خاموش باشی تا دیگران بسخنت آرند
بهتر که سخن گوئی و خاموشت کنند.
|| کشتن چراغ . کشتن شمع :
صحبت اشراق را تیغ زبان در کار نیست
شمع را خاموش باید کرد تا مهتاب هست .
|| فرونشاندن آتش . نشاندن آتش . نشاندن شعله . اِطفاء :
نخواهی آنکه چو آتش کنند خاموشت
خموش باش و به هر خس ره کمین مگشای .
|| از غضب فرونشاندن . از خشم بازداشتن . || خاموش شدن . (آنندراج ). از سخن بازایستادن :
گفتگوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش کن هین هوش دار.
شتر بانگ برزد که خاموش کن
بمقدار خود گفته باید سخن .
امیرخسرو در حکایت اشتر و نصیحت کردن موش مردی را. (از آنندراج ).
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر باشی
سخن آنوقت بگوید که تو خاموش کنی
در سخن آید و از بسکه کند بی تابی
چون گل از شرم برافروزد و خاموش کند.
یا رخ منما کز تو فراموش کنند
یا لب مگشا که جمله خاموش کنند.
|| منع کردن و بازداشتن از کاری . (آنندراج ).