خالی
لغتنامه دهخدا
خالی . (ع ص ) تهی . مقابل پر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 385) (فرهنگ نظام ). پرداخته . خِلْوْ. (منتهی الارب ) (دهار). خَلّی . (دهار) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المنجد). صِفر. صَفِر. صُفُر. عِرو. (منتهی الارب ) :
چون می خورم بساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که جاوید بادا بکامت سپهر
همان نیمروز از تو خالی مباد
که چون تو ندیده ست گیتی بیاد.
سگالش بکردند زینسان بهم
دل پهلوان گشت خالی ز غم .
نیست جائی ز ذکر من خالی
گرچه شهری است یا بیابانی است .
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم .
بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب .
نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ).
همه روز آرزوی تست در او
همه شب خالی از خیال تو نیست .
یکایک هرچه میدانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای .
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گویی بمیدان .
ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی .
این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفّی از آن تو.
- امثال :
سبوی خالی را به سبوی پر مزن ؛ با وضع تهی و شکم گرسنه با فارغ بالها هم نشینی مکن یا درمیاویز.
سبوی خالی را قد سبوی پر بزن ؛ با وضع تهی خود با فارغ بالها درآویز یا هم نشینی کن شاید نصیبی بری .
مشک خالی و پرهیز آب ؟!؛ یعنی با مشک خالی دیگر پرهیز آب نباید گفت . و چون گفته شود باعث تعجب است . این مثل در جایی استعمال میشود که فاقد شیئی تظاهر بداشتن آن کند. نظیر: شکم خالی و گوز فندقی .
- اطاق خالی ؛ اطاقی که بی سکنه است و در اصطلاح تهرانی ها اطاقی است که مستأجر ندارد.
- تفنگ خالی ؛ تفنگ غیر پر. تفنگ بی فشنگ .
- امثال :
از تفنگ خالی دو نفر میترسند.
- حیاط خالی ؛ حیاط بی سکنه . حیاطی که مستأجر ندارد.
- جاخالی و جاخالی پای ... رفتن ؛ چون کسی بسفر رود ملاقاتی را که دوستان و آشنایان او برای اظهار مهر و دلداری از نزدیکانش میکنند، «جاخالی و جاخالی پای ... رفتن » نامند.
- جای خالی ؛ جای خلوت . جای مخلّی :
از چارچیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بیغش معشوق و جای خالی .
- || در اصطلاح توپ بازان مکان بازیگر وقتی که بازیگر آن را ترک کرده باشد.
- جای خالی کردن ؛ این مصدر در موردی بکار میرود که کشتی گیر یا مشت باز از جلو حریف در می رود تا حمله ٔ حریف بی نتیجه ماند. و اگر ممکن هم شود حریف خود نیز به زمین آید. و همچنین در وقت گلاویز شدن و نزاع دو طرف این مصدر نیز بهمین معنی استعمال میشود.
- خالی از اغراق ؛ بدون اغراق . (فرهنگ رازی ص 51).
- خالی از معنی ؛ بدون معنی . بی معنی :
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم .
- خانه ٔ خالی ؛ خانه ٔ بی سکنه ٔ آن :
ملحد گرسنه در خانه ٔ خالی و طعام
عقل باور نکند کز رمضان بگریزد.
- دیگ خالی ؛ دیگ تهی .
- شاش خالی ؛ بول (بزبان اطفال ).
- شکم خالی ؛ شکم گرسنه : از شکم خالی چه قوت آیدو از دست تهی چه مروت ؟ (سعدی گلستان ).
- || آنکه شکمش تهی از غذا باشد. بی غذا :
شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد.
- ظرف خالی ؛ ظرف بی مظروف .
- گوشه ٔ خالی ؛گوشه ٔ تهی از یار و اغیار :
در خزیدم بگوشه ای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی .
- نان خالی ؛ نان بی قاتق . نان بی نانخورش . نان تهی . نان پتی . قِفار.
|| مرد بی زن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عَزَب . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (المنجد). || زن بی شوهر. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عَزَبَه . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (المنجد). || آنکه درو کند و برکند گیاه تر را. ج ، خالون ، خالین . || نامزروع . غیر مسکون : دشت خالی . زمین خالی . صحرای خالی . بیابان خشک و خالی . || صاف . بی آمیزش . محض . خالص . (ناظم الاطباء). غیرمخلوط. ناممزوج :
بتاریکی دهد مژده همیشه روشنائیمان
که ازدشوارها هرگز نباشد خالی آسانها.
نصیحت چو خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است و دفع مرض .
|| آزاد. رها. (ناظم الاطباء). || مجوف . میان تهی :
چند زدن چون نی خالی خروش .
|| مُعَطَّل . بیکار. (ناظم الاطباء). || بلاشاغل . مُهمَل . || بلامدعی . بی مدّعی . || بری . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (المنجد). || بی بار. چون : مگر شتر خالی نمیرود؟ || زمان گذشته .
چون می خورم بساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که جاوید بادا بکامت سپهر
همان نیمروز از تو خالی مباد
که چون تو ندیده ست گیتی بیاد.
سگالش بکردند زینسان بهم
دل پهلوان گشت خالی ز غم .
نیست جائی ز ذکر من خالی
گرچه شهری است یا بیابانی است .
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم .
بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب .
نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ).
همه روز آرزوی تست در او
همه شب خالی از خیال تو نیست .
یکایک هرچه میدانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای .
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گویی بمیدان .
ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی .
این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفّی از آن تو.
- امثال :
سبوی خالی را به سبوی پر مزن ؛ با وضع تهی و شکم گرسنه با فارغ بالها هم نشینی مکن یا درمیاویز.
سبوی خالی را قد سبوی پر بزن ؛ با وضع تهی خود با فارغ بالها درآویز یا هم نشینی کن شاید نصیبی بری .
مشک خالی و پرهیز آب ؟!؛ یعنی با مشک خالی دیگر پرهیز آب نباید گفت . و چون گفته شود باعث تعجب است . این مثل در جایی استعمال میشود که فاقد شیئی تظاهر بداشتن آن کند. نظیر: شکم خالی و گوز فندقی .
- اطاق خالی ؛ اطاقی که بی سکنه است و در اصطلاح تهرانی ها اطاقی است که مستأجر ندارد.
- تفنگ خالی ؛ تفنگ غیر پر. تفنگ بی فشنگ .
- امثال :
از تفنگ خالی دو نفر میترسند.
- حیاط خالی ؛ حیاط بی سکنه . حیاطی که مستأجر ندارد.
- جاخالی و جاخالی پای ... رفتن ؛ چون کسی بسفر رود ملاقاتی را که دوستان و آشنایان او برای اظهار مهر و دلداری از نزدیکانش میکنند، «جاخالی و جاخالی پای ... رفتن » نامند.
- جای خالی ؛ جای خلوت . جای مخلّی :
از چارچیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بیغش معشوق و جای خالی .
- || در اصطلاح توپ بازان مکان بازیگر وقتی که بازیگر آن را ترک کرده باشد.
- جای خالی کردن ؛ این مصدر در موردی بکار میرود که کشتی گیر یا مشت باز از جلو حریف در می رود تا حمله ٔ حریف بی نتیجه ماند. و اگر ممکن هم شود حریف خود نیز به زمین آید. و همچنین در وقت گلاویز شدن و نزاع دو طرف این مصدر نیز بهمین معنی استعمال میشود.
- خالی از اغراق ؛ بدون اغراق . (فرهنگ رازی ص 51).
- خالی از معنی ؛ بدون معنی . بی معنی :
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم .
- خانه ٔ خالی ؛ خانه ٔ بی سکنه ٔ آن :
ملحد گرسنه در خانه ٔ خالی و طعام
عقل باور نکند کز رمضان بگریزد.
- دیگ خالی ؛ دیگ تهی .
- شاش خالی ؛ بول (بزبان اطفال ).
- شکم خالی ؛ شکم گرسنه : از شکم خالی چه قوت آیدو از دست تهی چه مروت ؟ (سعدی گلستان ).
- || آنکه شکمش تهی از غذا باشد. بی غذا :
شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد.
- ظرف خالی ؛ ظرف بی مظروف .
- گوشه ٔ خالی ؛گوشه ٔ تهی از یار و اغیار :
در خزیدم بگوشه ای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی .
- نان خالی ؛ نان بی قاتق . نان بی نانخورش . نان تهی . نان پتی . قِفار.
|| مرد بی زن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عَزَب . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (المنجد). || زن بی شوهر. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عَزَبَه . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (المنجد). || آنکه درو کند و برکند گیاه تر را. ج ، خالون ، خالین . || نامزروع . غیر مسکون : دشت خالی . زمین خالی . صحرای خالی . بیابان خشک و خالی . || صاف . بی آمیزش . محض . خالص . (ناظم الاطباء). غیرمخلوط. ناممزوج :
بتاریکی دهد مژده همیشه روشنائیمان
که ازدشوارها هرگز نباشد خالی آسانها.
نصیحت چو خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است و دفع مرض .
|| آزاد. رها. (ناظم الاطباء). || مجوف . میان تهی :
چند زدن چون نی خالی خروش .
|| مُعَطَّل . بیکار. (ناظم الاطباء). || بلاشاغل . مُهمَل . || بلامدعی . بی مدّعی . || بری . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (المنجد). || بی بار. چون : مگر شتر خالی نمیرود؟ || زمان گذشته .