خاطب
لغتنامه دهخدا
خاطب . [ طِ ] (ع ص ) مرد زن خواهنده و بدین معنی است خطیب . (آنندراج ). مرد زن خواهنده و خواستگاری کننده وشوهر و داماد. (غیاث اللغات ). زن خواهنده . || خطیب . مرد خطبه خوان . کسی که خطابه می خواند. خطبه خواننده . دانا در خطابت . (منتهی الارب ) :
ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت
هرزمان اندر میان بوستان منبر شود.
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخن گوی گردد بمدح تو منبر.
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب .
خاطب او را بملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند.
آنت مفسر ظفر خاطب اعجمی زبان
ز اعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری .
ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت
هرزمان اندر میان بوستان منبر شود.
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخن گوی گردد بمدح تو منبر.
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب .
خاطب او را بملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند.
آنت مفسر ظفر خاطب اعجمی زبان
ز اعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری .