خاصه
لغتنامه دهخدا
خاصه . [ خاص ْ ص َ/ ص ِ ] (از ع ، ق ) ویژه . سامه . خصوصاً. (ناظم الاطباء). مخصوصاً. یقیناً. البته . مقابل عامه :
فتنه شدم بر آن صنم کش بر
خاصه بدان دو نرگس دلکش بر.
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی .
از بهر طمع خود را کارها پیوستند که دل پادشاهان خاصه که جوان باشند و کامران آن را خواهان گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 257). خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که به وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوشبوی تر نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). آن ملاعین گرم درآمدند... خاصه در مقابله ٔ امیر. (تاریخ بیهقی ). آنچه بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت الحمدﷲ... بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر... دلم از جهت وی فارغ شد که به دست این بی حرمتان نیفتاد خاصه بوسهل زوزنی . (تاریخ بیهقی ). این سلطان ما امروز نادره ٔ روزگار است خاصه در نشستن . (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 397). شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار زاید، خاصه که نو باشد. (نوروزنامه ). خاصه در عهد امیر ابوسعد که بدسیرتی و ظلم او پوشیده نبود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146). و همه ٔ میوه ها آنجا [ کوار ] بغایت نیکوست خاصه انار. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 134). که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد نتواند بود خاصه در غربت . (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ). خاصه در این روزگارتیره دو چیز است بر اطلاق روی بتراجع نهاده است . (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ). اما غرض آن بود که شناخته شود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان . (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ).
خاصه همسایگان نسطوری
که مرا عیسی دوم خوانند.
خاصه که بشعر بی نظیر است
در جمله ٔ آفتابگردش .
کار من مصلحت کجا گیرد
خاصه کاین فتنه در میان افتاد.
ترا باد است در سرخاصه اکنون
که گرد مشک بر سوسن فشاندی .
خاصه در این بادیه ٔ دیوسار
دوزخ محرورکش تشنه خوار.
خاصه کلیدی که در گنج راست
زیر زبان مرد سخن سنج راست .
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه زیاری که بود دستگیر.
سرخ شود روی رعیت ز شاه
خاصه رخ خاصگیان سپاه .
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود.
از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خود لاف دروغین ومحال .
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.
وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است .
می حلال است کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که برضوان ماند.
خلق گویند برو دل بهوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوائی .
حد زیبائی ندارد خاصه بر بالای تو.
- بخاصه . بخصوص . مخصوصاً :
برآنکس که او گشت بیدادگر
به مردم بخاصه به خردک پسر.
بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیابی شبیهش از اشباه .
رجوع به «خاصه » شود.
فتنه شدم بر آن صنم کش بر
خاصه بدان دو نرگس دلکش بر.
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی .
از بهر طمع خود را کارها پیوستند که دل پادشاهان خاصه که جوان باشند و کامران آن را خواهان گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 257). خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که به وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوشبوی تر نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). آن ملاعین گرم درآمدند... خاصه در مقابله ٔ امیر. (تاریخ بیهقی ). آنچه بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت الحمدﷲ... بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر... دلم از جهت وی فارغ شد که به دست این بی حرمتان نیفتاد خاصه بوسهل زوزنی . (تاریخ بیهقی ). این سلطان ما امروز نادره ٔ روزگار است خاصه در نشستن . (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 397). شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار زاید، خاصه که نو باشد. (نوروزنامه ). خاصه در عهد امیر ابوسعد که بدسیرتی و ظلم او پوشیده نبود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146). و همه ٔ میوه ها آنجا [ کوار ] بغایت نیکوست خاصه انار. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 134). که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد نتواند بود خاصه در غربت . (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ). خاصه در این روزگارتیره دو چیز است بر اطلاق روی بتراجع نهاده است . (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ). اما غرض آن بود که شناخته شود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان . (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ).
خاصه همسایگان نسطوری
که مرا عیسی دوم خوانند.
خاصه که بشعر بی نظیر است
در جمله ٔ آفتابگردش .
کار من مصلحت کجا گیرد
خاصه کاین فتنه در میان افتاد.
ترا باد است در سرخاصه اکنون
که گرد مشک بر سوسن فشاندی .
خاصه در این بادیه ٔ دیوسار
دوزخ محرورکش تشنه خوار.
خاصه کلیدی که در گنج راست
زیر زبان مرد سخن سنج راست .
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه زیاری که بود دستگیر.
سرخ شود روی رعیت ز شاه
خاصه رخ خاصگیان سپاه .
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود.
از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خود لاف دروغین ومحال .
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.
وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است .
می حلال است کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که برضوان ماند.
خلق گویند برو دل بهوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوائی .
حد زیبائی ندارد خاصه بر بالای تو.
- بخاصه . بخصوص . مخصوصاً :
برآنکس که او گشت بیدادگر
به مردم بخاصه به خردک پسر.
بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیابی شبیهش از اشباه .
رجوع به «خاصه » شود.