خاستن
لغتنامه دهخدا
خاستن . [ ت َ ] (مص )بهمرسیدن . پیدا شدن . (آنندراج ). بعمل آمدن . حاصل شدن . ظهور کردن . مصدر دیگر آن خیزیدن است :
بخیزد یکی تندگرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نغام .
هر آن کینه کز دل بود خاسته
نبیندش هرگز کسی کاسته .
ز دیدار خیزد هزار آرزوی .
دیگر آن مردگان بودند که در ایام دانیال علیه السلام بدعای وی زنده شدند و اینان آنکه خدای عزّ و جل ّ گفت : «الم تر الی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذر الموت » (قرآن 243/2) تا آخر آیه و سبب آن این بود که بشهر ایشان اندر مرگ افتاد و وبا خاست و خلق از این بیماری و وبا بمردند... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد. (حدود العالم ). و از نشابور جامه های گوناگون خیزد. (حدودالعالم ). و [ از ناحیت تبت ] مشک بسیار خیزد و روباه سیاه ... (حدود العالم ). از شوش جامه و عمامه ٔ خز خیزد. و ترنج از دست انبوی . (حدود العالم ). رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیکجای گرد شود. آن را خابور خوانند. (حدود العالم ).
بدانگه که خیزد خروش خروس
ببستند بر کوهه ٔ پیل کوس .
همان آرزوی پدر خیزدم
چو ایمن شوم دل برانگیزدم .
ز هر سو فراوان خریدار خاست .
چو باشیر زور آورش خاست جنگ .
ز مردی چه خیزد گه کارزار
که پرورده مرغش بود خواستار.
یکی شیر شرزه بچنگال تیز
ز جنگش کجا خاستی رستخیز.
گوئی بخدمت توبدین جایگه رسید
کو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست .
تا ز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک
همچو کز مصر قصب خیزد و از طایف ادیم .
چو بانگ خیزد کآمد امیر یعقوب
ز هیچ جانور از بیم بر نیاید دم .
پسران خاست چنین پیش رو اندر هر باب .
نه نیز چندان طرفه بخیزد از بغداد
نه نیز چندان دیبا بخیزد از ششتر.
ابن بدان کردم تا فتنه نخیزد. (تاریخ سیستان ). علم دوستی و حرمت داشت سلاطین آل سلجوق بود که در روی زمین علما خاستند. (تاریخ سیستان ). سپهسالاری بود عرب را بدرگاه امیر خراسان بانگ برآورد بپارسی گفت : آباد باد آن شهر که چنین مردم خیزد و پرورد. (تاریخ سیستان ). رسول را برنشاندند و آوردند. آواز بوق و کوس و دهل و کاسه پیل بخاست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
نه هر آهوئی را بود مشک ناب
نه از هر صدف در خیزد خوشاب .
سپاهی که جانش گرامی بود
از او ننگ خیزد نه نامی بود.
از فلک خیزد بدی در طبع او ناید بدی .
اگر از تو کار بستن خیزد خود پسند آمد.
مرآمیزش گوهران را بگوی
سبب چه که چندین صور زو بخاست .
آنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون .
و هرگاه که طعام از معده فروگذرد و ثفل آنجا رسد که ریش است روده را درد خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و سحج را که از اسهال صفرائی خیزد سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر استفراغ ناکرده درد خیزد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و خداوند دماغ گرم را از هوای گرم و ازآفتاب و از طعام و از شراب گرم سردرد خیزد و خواب او سبک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). این سینیز شهرکی است نزدیک ساحل دریا و در آنجا کتاب بسیار باشد و از آنجا جامه ٔ سینیزی خیزد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114).پادشاهی نتوان کرد الا بلشکر و لشکر نتوان داشت الا بمال و مال نخیزد الا از عمارت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 5). انیوران شهرکی است که از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 143). و از آن ناحیت ابریشم خیزد از آنچ درخت توت بسیار باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 122). پس میان ایشان گفت و گوی خاست و قومی که هوای کسری میخواستند گفتند ما بر پادشاهی اوبیعت کردیم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 77).
چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد
بحری و از تو خیزد چون بحرنفع و ضر.
مردی به آمل زمینی خرید ویران و برنجستان کرد. اکنون از آن زمین برنج می خیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن برمی خیزد. (نوروزنامه ٔ خیام ). شراب ریحانی ... باد بشکند و تبها را که از بیماری خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه ). از خوردن وی [ جو ] خون کثیف و فاسد نخیزد که به استفراغ حاجت افتد. (نوروزنامه ).
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم خیزد از نان فطیر.
نی از غبار خاسته بیرون شدی بزور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
فضل و هنر است مایه ٔ مرد
از خلعت و از کمر چه خیزد.
گوئی اندر کشور ما بر نمیخیزد وفا
یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست .
گر شادی دل ز زعفران خاست .
وانچه خیزد ز مطبخ چو منی .
و از او بزرگتر پادشاه و عادلتر بعهد ما نخاست . (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و مهذب خضری گفتند او را ندیمی بود ظریف و فاضل درهمه انواع که مثل او در آن معنی بهیچ عهد نخاست و از علم و ادب و فقه و بلاغت با بهره . (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
کفراز آن خاست که در کائنات
کوکبه ٔ عشق تو تأثیر کرد.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست .
نیست یک رنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال .
بلبل بستانسرا صبح نشان می دهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام .
نوشیروان گفت نمک بقیمت بستان نه بقوت تاده خراب نشود گفتند از این قدر چه خرابی خیزد. (گلستان سعدی ).
نه هر سنگ که از بدخشان خیزد گوهر است و نه هر نی که از مصر روید شکر. (نفثةالمصدور زیدری ).
مرا اسباب عشرت از دل دیوانه میخیزد
شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد.
خط سبزی که ز پشت لب جانان خیزد
رگ ابری است که از چشمه ٔ حیوان خیزد.
|| حاصل آمدن به بسیاری :
از سمندور تا بخیزد عود
تا همی ساج خیزد از سندور.
|| متفرع گشتن . نشأت کردن : «کار از کار خیزد».
|| بعث . برخاستن مرده . حشر :
یک سو کنمش چادر، یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه .
|| بلند شدن . قیام کردن :
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
بادخنک از جانب خوارزم وزان است .
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن .
فراوان مرا حاسدان خاستند
ز هر گوشه ای و ز هر کشوری .
روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست .
زبان بربند باری زین خرافات
بخیز ازجا که فی التأخیر آفات .
صد کوه به دل چگونه خیزم
صد خار به پای چون گریزم .
- برخاستن ؛ بلند شدن . قیام کردن :
ز صحرا سیل ها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن .
- حدیث امری برخاستن ؛ چیزی مورد بحث قرار گرفتن : من که عبدالغفارم ایستاده بودم حدیث آن شیران برخاست و هر کس ستایش می گفت . (تاریخ بیهقی ).
|| زایل شدن . از بین رفتن :
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان ، پاسبانی .
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نوشته آمد پیش .
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
هر که عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست .
|| ظاهر شدن . پدید آمدن : علماء بزرگ برخاستند از سیستان اندر باب فقه و ادب . (تاریخ سیستان ).
ز بود بنده و نابود از چه برخیزد
کجا رضای تو نبود نبود و بود مباد.
- از دست خاستن ؛ از دست ... برآمدن . میسر شدن :
چو گفتمش که دلم را نگاهدار بگفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگهدارد.
- بانگ برخاستن ؛ صدا بلند شدن ، برآمدن صدا :
زدرگاه برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس .
- برپای خاستن ؛ ایستادن ، مقابل نشستن : هرکه آنجا بودند همه برپای خاستند و بایستادند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
- برخاستن آتش ؛ شعله ور شدن و مشتعل گشتن آن :
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار.
- برنخاستن ؛ از بین نرفتن . محو نشدن : هنوز کینه و حرب از میان ایشان برنخاست و نخیزدهرگز. (مجمل التواریخ و القصص ). آنچه از شهری در این وقت بجور و ظلم حاصل میکنند در آن روزگار از اقلیمی برنخاستی . (راحةالصدور راوندی ). و اصل کشتن صید و غیر آن ذبح است و عروق چهارگانه بریدن ... الا آنکه متعذر باشد عقر و جراحت روا بود... تا قدرت ذبح برنخیزد جراحت نشاید. (راحةالصدور راوندی ). گشودن شهر انطاکیه از دست هیچ سلطان و پادشاه مسلمان برنخاسته است .(راحةالصدور).
- || بلند نشدن . قیام نکردن .
- بوی (رائحه ) خاستن ؛ ساطع شدن . استشمام گردیدن . فائح شدن :
خیزد از صحرای ایذج نافه ٔ مشک ختن .
- پویه (بویه ) خاستن ؛ آرزوی چیزی در شخص ایجاد شدن :
چون مرا بویه ٔ درگاه تو خیزد چکنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان .
- تک خاستن ؛تاختن دویدن :
چو هنگام عزایم زی معزم
بتک خیزند ثعبانان ریمن .
- خاستن سوی دشمن ؛ قیام کردن . آماده برای حمله شدن . به جنگ دشمن رفتن . نهضت برای جنگ کردن . نهود. (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به برخاستن شود.
- دیرخاستن ؛ دیر بیدار شدن . دیر از خواب بلند گشتن :
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه مرد یابد ملک و نه بر ملوک ظفر.
- شکم ... خاستن ؛ آماسیدن . متورم شدن :
تاک رز را دید آبستن چو داهان
شکمش خاسته همچو دم روباهان .
- غو خاستن ؛ بلند شدن بانگ ، فریاد برخاستن :
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد بره چار ببر دمان .
بخیزد یکی تندگرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نغام .
هر آن کینه کز دل بود خاسته
نبیندش هرگز کسی کاسته .
ز دیدار خیزد هزار آرزوی .
دیگر آن مردگان بودند که در ایام دانیال علیه السلام بدعای وی زنده شدند و اینان آنکه خدای عزّ و جل ّ گفت : «الم تر الی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذر الموت » (قرآن 243/2) تا آخر آیه و سبب آن این بود که بشهر ایشان اندر مرگ افتاد و وبا خاست و خلق از این بیماری و وبا بمردند... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد. (حدود العالم ). و از نشابور جامه های گوناگون خیزد. (حدودالعالم ). و [ از ناحیت تبت ] مشک بسیار خیزد و روباه سیاه ... (حدود العالم ). از شوش جامه و عمامه ٔ خز خیزد. و ترنج از دست انبوی . (حدود العالم ). رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیکجای گرد شود. آن را خابور خوانند. (حدود العالم ).
بدانگه که خیزد خروش خروس
ببستند بر کوهه ٔ پیل کوس .
همان آرزوی پدر خیزدم
چو ایمن شوم دل برانگیزدم .
ز هر سو فراوان خریدار خاست .
چو باشیر زور آورش خاست جنگ .
ز مردی چه خیزد گه کارزار
که پرورده مرغش بود خواستار.
یکی شیر شرزه بچنگال تیز
ز جنگش کجا خاستی رستخیز.
گوئی بخدمت توبدین جایگه رسید
کو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست .
تا ز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک
همچو کز مصر قصب خیزد و از طایف ادیم .
چو بانگ خیزد کآمد امیر یعقوب
ز هیچ جانور از بیم بر نیاید دم .
پسران خاست چنین پیش رو اندر هر باب .
نه نیز چندان طرفه بخیزد از بغداد
نه نیز چندان دیبا بخیزد از ششتر.
ابن بدان کردم تا فتنه نخیزد. (تاریخ سیستان ). علم دوستی و حرمت داشت سلاطین آل سلجوق بود که در روی زمین علما خاستند. (تاریخ سیستان ). سپهسالاری بود عرب را بدرگاه امیر خراسان بانگ برآورد بپارسی گفت : آباد باد آن شهر که چنین مردم خیزد و پرورد. (تاریخ سیستان ). رسول را برنشاندند و آوردند. آواز بوق و کوس و دهل و کاسه پیل بخاست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
نه هر آهوئی را بود مشک ناب
نه از هر صدف در خیزد خوشاب .
سپاهی که جانش گرامی بود
از او ننگ خیزد نه نامی بود.
از فلک خیزد بدی در طبع او ناید بدی .
اگر از تو کار بستن خیزد خود پسند آمد.
مرآمیزش گوهران را بگوی
سبب چه که چندین صور زو بخاست .
آنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون .
و هرگاه که طعام از معده فروگذرد و ثفل آنجا رسد که ریش است روده را درد خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و سحج را که از اسهال صفرائی خیزد سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر استفراغ ناکرده درد خیزد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و خداوند دماغ گرم را از هوای گرم و ازآفتاب و از طعام و از شراب گرم سردرد خیزد و خواب او سبک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). این سینیز شهرکی است نزدیک ساحل دریا و در آنجا کتاب بسیار باشد و از آنجا جامه ٔ سینیزی خیزد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114).پادشاهی نتوان کرد الا بلشکر و لشکر نتوان داشت الا بمال و مال نخیزد الا از عمارت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 5). انیوران شهرکی است که از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 143). و از آن ناحیت ابریشم خیزد از آنچ درخت توت بسیار باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 122). پس میان ایشان گفت و گوی خاست و قومی که هوای کسری میخواستند گفتند ما بر پادشاهی اوبیعت کردیم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 77).
چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد
بحری و از تو خیزد چون بحرنفع و ضر.
مردی به آمل زمینی خرید ویران و برنجستان کرد. اکنون از آن زمین برنج می خیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن برمی خیزد. (نوروزنامه ٔ خیام ). شراب ریحانی ... باد بشکند و تبها را که از بیماری خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه ). از خوردن وی [ جو ] خون کثیف و فاسد نخیزد که به استفراغ حاجت افتد. (نوروزنامه ).
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم خیزد از نان فطیر.
نی از غبار خاسته بیرون شدی بزور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
فضل و هنر است مایه ٔ مرد
از خلعت و از کمر چه خیزد.
گوئی اندر کشور ما بر نمیخیزد وفا
یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست .
گر شادی دل ز زعفران خاست .
وانچه خیزد ز مطبخ چو منی .
و از او بزرگتر پادشاه و عادلتر بعهد ما نخاست . (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و مهذب خضری گفتند او را ندیمی بود ظریف و فاضل درهمه انواع که مثل او در آن معنی بهیچ عهد نخاست و از علم و ادب و فقه و بلاغت با بهره . (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
کفراز آن خاست که در کائنات
کوکبه ٔ عشق تو تأثیر کرد.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست .
نیست یک رنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال .
بلبل بستانسرا صبح نشان می دهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام .
نوشیروان گفت نمک بقیمت بستان نه بقوت تاده خراب نشود گفتند از این قدر چه خرابی خیزد. (گلستان سعدی ).
نه هر سنگ که از بدخشان خیزد گوهر است و نه هر نی که از مصر روید شکر. (نفثةالمصدور زیدری ).
مرا اسباب عشرت از دل دیوانه میخیزد
شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد.
خط سبزی که ز پشت لب جانان خیزد
رگ ابری است که از چشمه ٔ حیوان خیزد.
|| حاصل آمدن به بسیاری :
از سمندور تا بخیزد عود
تا همی ساج خیزد از سندور.
|| متفرع گشتن . نشأت کردن : «کار از کار خیزد».
|| بعث . برخاستن مرده . حشر :
یک سو کنمش چادر، یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه .
|| بلند شدن . قیام کردن :
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
بادخنک از جانب خوارزم وزان است .
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن .
فراوان مرا حاسدان خاستند
ز هر گوشه ای و ز هر کشوری .
روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست .
زبان بربند باری زین خرافات
بخیز ازجا که فی التأخیر آفات .
صد کوه به دل چگونه خیزم
صد خار به پای چون گریزم .
- برخاستن ؛ بلند شدن . قیام کردن :
ز صحرا سیل ها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن .
- حدیث امری برخاستن ؛ چیزی مورد بحث قرار گرفتن : من که عبدالغفارم ایستاده بودم حدیث آن شیران برخاست و هر کس ستایش می گفت . (تاریخ بیهقی ).
|| زایل شدن . از بین رفتن :
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان ، پاسبانی .
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نوشته آمد پیش .
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
هر که عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست .
|| ظاهر شدن . پدید آمدن : علماء بزرگ برخاستند از سیستان اندر باب فقه و ادب . (تاریخ سیستان ).
ز بود بنده و نابود از چه برخیزد
کجا رضای تو نبود نبود و بود مباد.
- از دست خاستن ؛ از دست ... برآمدن . میسر شدن :
چو گفتمش که دلم را نگاهدار بگفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگهدارد.
- بانگ برخاستن ؛ صدا بلند شدن ، برآمدن صدا :
زدرگاه برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس .
- برپای خاستن ؛ ایستادن ، مقابل نشستن : هرکه آنجا بودند همه برپای خاستند و بایستادند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
- برخاستن آتش ؛ شعله ور شدن و مشتعل گشتن آن :
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار.
- برنخاستن ؛ از بین نرفتن . محو نشدن : هنوز کینه و حرب از میان ایشان برنخاست و نخیزدهرگز. (مجمل التواریخ و القصص ). آنچه از شهری در این وقت بجور و ظلم حاصل میکنند در آن روزگار از اقلیمی برنخاستی . (راحةالصدور راوندی ). و اصل کشتن صید و غیر آن ذبح است و عروق چهارگانه بریدن ... الا آنکه متعذر باشد عقر و جراحت روا بود... تا قدرت ذبح برنخیزد جراحت نشاید. (راحةالصدور راوندی ). گشودن شهر انطاکیه از دست هیچ سلطان و پادشاه مسلمان برنخاسته است .(راحةالصدور).
- || بلند نشدن . قیام نکردن .
- بوی (رائحه ) خاستن ؛ ساطع شدن . استشمام گردیدن . فائح شدن :
خیزد از صحرای ایذج نافه ٔ مشک ختن .
- پویه (بویه ) خاستن ؛ آرزوی چیزی در شخص ایجاد شدن :
چون مرا بویه ٔ درگاه تو خیزد چکنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان .
- تک خاستن ؛تاختن دویدن :
چو هنگام عزایم زی معزم
بتک خیزند ثعبانان ریمن .
- خاستن سوی دشمن ؛ قیام کردن . آماده برای حمله شدن . به جنگ دشمن رفتن . نهضت برای جنگ کردن . نهود. (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به برخاستن شود.
- دیرخاستن ؛ دیر بیدار شدن . دیر از خواب بلند گشتن :
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه مرد یابد ملک و نه بر ملوک ظفر.
- شکم ... خاستن ؛ آماسیدن . متورم شدن :
تاک رز را دید آبستن چو داهان
شکمش خاسته همچو دم روباهان .
- غو خاستن ؛ بلند شدن بانگ ، فریاد برخاستن :
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد بره چار ببر دمان .