خاریدن
لغتنامه دهخدا
خاریدن . [ دَ ] (مص ) ترجمه ٔ جک باشد و ترکی قیچماق گویند. (آنندراج ). خراشیدن و خارش داشتن و خارش نمودن . (ناظم الاطباء). احساسی که بر اثر ناخن یا چیز دیگر کشیدن برجائی بی تابی می آورد. (فرهنگ نظام ). حَک ّ. (منتهی الارب ). جَرش . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (المنجد). صاحب فرهنگ شعوری مصدر ترکی این لغت را قاشمیق ضبط کرده است . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373) :
گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک تیر بخاری .
زآن همی نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار.
با من همی چخی تو واگه نئی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری .
خاریست درشت همت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد.
اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ بخارم .
مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
هنگام عدالت بخار خارد
مر دیده ٔ بدخواه را خیالم .
مرغ چو در دام بر چنه طمع افکند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل .
راضیم گرچه هول دیدارش
دیده ٔ من بخار می خارد.
چشمم ز بس که گریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینه ٔ عقاب .
عشق هر محنتی بروی آرد
مکن ای دل گرت نمی خارد.
دست پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال سینه ٔ بر بط بخار.
چو خاریدند خاک از سنگ خارا
پدید آمد یکی طاق آشکارا.
من گفتم و دل جواب میداد
خاریدم و چشمه آب می داد.
مرا چون کرگدن سینه چه خاری
بیاد فیل هندستان چه آری .
به غم خوارگی جز سر انگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من .
- امثال :
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود.
آنْچْت ْ نخارد مخار . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1ص 48 شود.
|| ستردن دلاک شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن : گرماوه بان را در اثنای خاریدن دست برآن عضو آمد. (سندبادنامه ).
- در سینه خاریدن ؛ در دل اثر گذاشتن منه : ماحک فی صدری . (اقرب الموارد).
- سر خاریدن ؛ خاریدن سر. حک رأس :
چون دل نبود طرب چه جوید
چون ناخن نیست سر چه خارد.
- || کنایه از کمترین و کوچکترین کار خود انجام دادن است :
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش .
سرم میخارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم .
- || درنگ کردن :
بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش مخار اندرین کار سر.
چنین گفت پیران به لشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین .
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر.
بدریای قلزم بجوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب .
بدستان بگو آنچه دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار.
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد.
- کام خاریدن ؛ کنایه از میل کردن واراده نمودن بچیزی باشد. (برهان قاطع) :
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن چه خاری همی .
که بامردمی کام کژی مخار.
پسر چون کند با پدر کارزار
بدین آرزو کام دشمن بخار.
- کام شیر خاریدن ؛ شیر را تحریک و اغوا کردن به اذیت و آزار :
تو این را چنین خرد کاری مدار
چو چیره شدی کام شیران مخار.
- وقت سرخاریدن نداشتن ؛ مجال نداشتن .
گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک تیر بخاری .
زآن همی نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار.
با من همی چخی تو واگه نئی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری .
خاریست درشت همت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد.
اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ بخارم .
مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
هنگام عدالت بخار خارد
مر دیده ٔ بدخواه را خیالم .
مرغ چو در دام بر چنه طمع افکند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل .
راضیم گرچه هول دیدارش
دیده ٔ من بخار می خارد.
چشمم ز بس که گریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینه ٔ عقاب .
عشق هر محنتی بروی آرد
مکن ای دل گرت نمی خارد.
دست پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال سینه ٔ بر بط بخار.
چو خاریدند خاک از سنگ خارا
پدید آمد یکی طاق آشکارا.
من گفتم و دل جواب میداد
خاریدم و چشمه آب می داد.
مرا چون کرگدن سینه چه خاری
بیاد فیل هندستان چه آری .
به غم خوارگی جز سر انگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من .
- امثال :
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود.
آنْچْت ْ نخارد مخار . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1ص 48 شود.
|| ستردن دلاک شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن : گرماوه بان را در اثنای خاریدن دست برآن عضو آمد. (سندبادنامه ).
- در سینه خاریدن ؛ در دل اثر گذاشتن منه : ماحک فی صدری . (اقرب الموارد).
- سر خاریدن ؛ خاریدن سر. حک رأس :
چون دل نبود طرب چه جوید
چون ناخن نیست سر چه خارد.
- || کنایه از کمترین و کوچکترین کار خود انجام دادن است :
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش .
سرم میخارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم .
- || درنگ کردن :
بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش مخار اندرین کار سر.
چنین گفت پیران به لشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین .
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر.
بدریای قلزم بجوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب .
بدستان بگو آنچه دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار.
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد.
- کام خاریدن ؛ کنایه از میل کردن واراده نمودن بچیزی باشد. (برهان قاطع) :
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن چه خاری همی .
که بامردمی کام کژی مخار.
پسر چون کند با پدر کارزار
بدین آرزو کام دشمن بخار.
- کام شیر خاریدن ؛ شیر را تحریک و اغوا کردن به اذیت و آزار :
تو این را چنین خرد کاری مدار
چو چیره شدی کام شیران مخار.
- وقت سرخاریدن نداشتن ؛ مجال نداشتن .