خاره
لغتنامه دهخدا
خاره . [ رَ / رِ ] (اِ) سنگ خارا. || سنگ . (آنندراج ) (برهان قاطع). سنگ سخت . (غیاث اللغة) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ) :
از آن کوهسار آتش افروختند
برآن خاره بر خار می سوختند.
چگونه راهی ، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره خار .
ملک را عونی و اندیشه به وی یافته است
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر.
تا همی پیدا بود نیک از بد ونرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار.
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
شکفته لاله رخساره حجاب لاله جراره
بر از عاج و دل از خاره تن از سیم و لب از شکر.
نبشته چنین است برخاره سنگ
که گیتی بکس برندارد درنگ .
آتش به مراد تست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان .
کهن گشتی و نو بودی تو بی شک
کهن گردد نو ار سنگ است خاره .
از سنگ خاره رنج بودحاصل
بی عقل مرد سنگ بود خاره .
ازخاک و خار و خاره به اردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده .
برشه از رای سدید وی بود آسان گشای
سد اسکندر که هست از خاره و روی و حدید.
نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گذرد بر دمد زخاره خضر.
آتش زآهن آمد و زو گشت ایمن آب
آهن زخاره زاد و از او گشت خاره سست .
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد.
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
که ای کوه ارچه داری سنگ خاره
جوانمردی کن وشو پاره پاره .
تیرش ارسوی سنگ خاره شود
سنگ چون ریگ پاره پاره شود.
آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر
که ندوزند پرنیان و حریر.
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره .
هر که در این گلشنش بوی می عشق تافت
مست شود تاابد گر دلش از خاره نیست .
چارها کردیم و اینجا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست .
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را.
گر تو سنگ خاره و مرمر بوی
چون بصاحب دل رسی گوهر شوی .
اگر خواهی برون آری ز سنگ خاره حیوانی
بسان ناقه ٔ صالح که بیرون آمد از خارا.
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حوالت سر دشمن بسنگ خاره کنم .
نگرفت در تو گریه ٔ حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست .
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب .
سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد
در سنگ خاره قطره ٔ باران اثر نکرد.
از آن کوهسار آتش افروختند
برآن خاره بر خار می سوختند.
چگونه راهی ، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره خار .
ملک را عونی و اندیشه به وی یافته است
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر.
تا همی پیدا بود نیک از بد ونرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار.
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
شکفته لاله رخساره حجاب لاله جراره
بر از عاج و دل از خاره تن از سیم و لب از شکر.
نبشته چنین است برخاره سنگ
که گیتی بکس برندارد درنگ .
آتش به مراد تست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان .
کهن گشتی و نو بودی تو بی شک
کهن گردد نو ار سنگ است خاره .
از سنگ خاره رنج بودحاصل
بی عقل مرد سنگ بود خاره .
ازخاک و خار و خاره به اردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده .
برشه از رای سدید وی بود آسان گشای
سد اسکندر که هست از خاره و روی و حدید.
نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گذرد بر دمد زخاره خضر.
آتش زآهن آمد و زو گشت ایمن آب
آهن زخاره زاد و از او گشت خاره سست .
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد.
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
که ای کوه ارچه داری سنگ خاره
جوانمردی کن وشو پاره پاره .
تیرش ارسوی سنگ خاره شود
سنگ چون ریگ پاره پاره شود.
آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر
که ندوزند پرنیان و حریر.
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره .
هر که در این گلشنش بوی می عشق تافت
مست شود تاابد گر دلش از خاره نیست .
چارها کردیم و اینجا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست .
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را.
گر تو سنگ خاره و مرمر بوی
چون بصاحب دل رسی گوهر شوی .
اگر خواهی برون آری ز سنگ خاره حیوانی
بسان ناقه ٔ صالح که بیرون آمد از خارا.
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حوالت سر دشمن بسنگ خاره کنم .
نگرفت در تو گریه ٔ حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست .
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب .
سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد
در سنگ خاره قطره ٔ باران اثر نکرد.