خائیدن
لغتنامه دهخدا
خائیدن . [ دَ ] (مص ) بدندان نرم کردن و جاویدن و جویدن . (برهان ) (نظام ).
اِدغام ؛ خائیدن اسب لگام را. اضزاز. تَلویث ؛ انگشت خائیدن کودک . خَضد؛ خائیدن و بریدن چیزی تر را چون خیار و گزر و مانند آن . خَضم ؛ خائیدن به اقصای دندانها. جَدثَة؛ خائیدن گوشت . دَردَرَة البُسرَة؛ خائیدن غوره ٔ خرمابن را. ضازَالتَّمر؛ خائید خرمارا. ضَغضَغَة؛ خائیدن مردم بی دندان چیزی را. عَضزعَضزاً؛ بازداشت و خائید. غَسن ؛ لقمه را بی خائیدن فروبردن به ترس آنکه دیگران در طعام بر وی سبقت گیرند. قَصَعَت النّاقة بِجِرَّتَها؛ فرو برد ناقِه نشخوار خودرا یا خائید آن را. قَضِم َ قضِماً؛ خائید و خورد چیزی خرد و ریزه را که به کرانه ٔ دندان کفانیده شود. لَجلَجَة؛ خائیدن لقمه را. لُفت ُالطعام لوفاً؛ خوردم طعام را یا خائیدم . لَوک ؛ خائیدن یا نرم نرم خائیدن و خائیدن اسب لگام را. مَرث ؛ خائیدن کودک انگشت خویش را. مرث الصّبی اصبعه ؛ انگشت خویش خائید کودک . مَرس ؛ انگشت خویش خائیدن کودک . مَلَج ؛ خائیدن خسته ٔ مقل را. مَلِج َ مَلَجاً؛ خائید خسته ٔ مقل را. هَرمَزَة؛ خائیدن لقمه را یا نرم نرم خائیدن . هَمس ؛ خائیدن طعام را. (منتهی الارب ).
- فلان یُحَرِّق ُ عَلَیه الاُرَّم ؛ فلان دندان می خاید بروی . (منتهی الارب ) :
نقد است مر آن بیهده را سوی شما نام
کان را همی از جهل شب و روز بخائید.
محمد زکریا میگوید، کسی را که معده ضعیف بود مغز دانه ٔ او [مغز دانه ٔ ماهوبدانه را ] درست باید فرو بردن و نباید خائیدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خوردی که خورد گوزن یا شیر
ایشان خایندو من شوم سیر.
|| دشنام دادن . سخنان نکوهیده گفتن : دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود، به دیوان وزارت نمی توانست آمد، به سرای خودمی نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند.(تاریخ بیهقی ص 367).
- آهن خائیدن ؛ سودن آهن بدندان . جویدن زنجیر گردن را از شدت خشم .
- || اقدام بر کار دشوار و طاقت فرسا.
- || سخت خشمگین شدن از چیزی و چاره جز تحمل نداشتن :
مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت ، سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای او چون پای پیلی که سنگ میکوبد. (نوروزنامه ). چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 342).
او ز تو آهن همی خاید بخشم
او همی جوید ترا با بیست چشم .
و رجوع به خائیدن شود.
- آهن خای :خشمگین . غضبناک :
شیر آهنخای آن روز شود
از نهیب و فزعش بازوخای .
- استخوان خائیدن ؛ استخوان بدندان خرد کردن :
دیده ای دندان که خایداستخوان
کادمی هم استخوان میخواندش .
- انگشت خائیدن ؛ کنایه از حسرت خوردن :
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سرانگشت بخائید همه .
هر ساعتم بنوّی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی .
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
- بدندان خائیدن ؛ جویدن چیزی را بدندان :
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ
بخاید بدندان چو گیرد به چنگ .
- || نگاه خشم آلود به کسی یا چیزی کردن . غضبناک به کسی یا به چیزی نگریستن :
اقرار کن که سنگ دلم بعداز آن اگر
لب واکنم بشکوه بدندان بخائیم .
- پشت دست خائیدن ؛ حسرت خوردن . دریغ خوردن :
سپهبد چو ازچنگ رستم بجست
بخائید رستم همی پشت دست .
گاه بخائید همی پشت دست
گاه برآورد همی آه سرد.
من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم
پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من .
من سر نهم بپایش او روی تابد از من
من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی .
پنجه در صید برده ضیغم را
چه تفاوت کند که سگ لاید
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدوپشت دست میخاید.
- جگر خائیدن ؛ آسیب رسانیدن . آزار دادن :
عشقت آن اژدهاست در تن من
که دلم درد و جگر خاید.
- دست خائیدن ؛ حسرت خوردن . دریغ خوردن . افسوس خوردن :
بخاید ز من دست دیو سیاه
سر جادوان اندر آرم بچاه .
رجوع به پشت دست خائیدن شود.
- دنبال ببر خائیدن ؛ به کاری خطرناک دست زدن :
با من همی چخی تو و آگه نئی که خیره
دنبال ببرخائی چنگال شیر خاری .
- دندان خائیدن :
گاه در روی این همی خندید
گاه دندان ، بر آن همی خائید.
کسی کز خیل اعدای توشد بر روزگار او
قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید.
بخائیدش از کینه دندان بزهر
که دون پرور است این فرومایه دهر.
- رخ خائیدن ؛ جلب علقه و محبت کردن . دل کسی را بخود کشیدن :
نرسد بر چنین معانی آنک
حُب دنیا رخانش میخاید.
- ژاژ خائیدن ؛ هرزه درائی . یاوه گفتن . دعوی بیهوده کردن :
آندم که امیرما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو باز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
همه دعوی کنی و خائی ژاژ
در همه کارها حقیری و هاژ.
گفت [ حسنک ] زندگانی خواجه دراز باد بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 182).
دندان جهانت می بخاید
ای بیهده ژاژ چند خائی .
هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید
ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید.
دل به بیهوده ای مکن مشغول
که فلان ژاژخای میخاید.
دهر ترا می بیشک مرگ بخاید
چاره ٔ آن ساز خیره ژاژ چه خائی .
- سنان خائیدن ؛ جویدن سنان را بدندان :
سنان گر بدندان بخاید دلیر
بدرد از آوای او چرم شیر.
- سنگ خائیدن ؛ سخن بیهوده گفتن .
- || حسرت خوردن . دریغ خوردن . افسوس خوردن :
آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار
کز حسرت و غم سنگ بخائید بدندان .
- || اقدام بر کار دشوار. بکار بی فایده پرداختن .
- شکر خائیدن ؛ لذت بردن . دهان را شیرین کردن :
تاهمی خوانی تو اشعارش همی خائی شکر
تا همی گوئی تو ابیاتش همی بوئی سمن .
- || شیرین زبانی . سخن با حلاوت گفتن :
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی .
ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست
نتوان گفت که طوطی به شکرخائی هست .
- فندق خائیدن ؛ سرانگشت را به لب گرفتن :
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را بعناب .
- لب خ 0ائیدن ، حسرت خوردن . دریغ خوردن :
چو بیند ترا پیشت آید بجنگ
تو مگریز تا لب نخائی ز ننگ .
چه قندهاست به آن لب که لب همی خایند
بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر.
و رجوع به پشت دست خائیدن شود.
- || گزیدن و سوراخ کردن و جویدن لب :
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش
کای فرومایه این چه دندان است
چند خائی لبش نه انبان است .
- لگام خائیدن ؛ آماده بکار بودن :
ستاده توسن طبعم لگام میخاید.
- امثال :
هر دندانی این لقمه را نتواند خائید ؛ کنایه از آنکه این کار چندان آسان نیست و هر کس از عهده آن بر نمیاید. (امثال و حکم ).
اِدغام ؛ خائیدن اسب لگام را. اضزاز. تَلویث ؛ انگشت خائیدن کودک . خَضد؛ خائیدن و بریدن چیزی تر را چون خیار و گزر و مانند آن . خَضم ؛ خائیدن به اقصای دندانها. جَدثَة؛ خائیدن گوشت . دَردَرَة البُسرَة؛ خائیدن غوره ٔ خرمابن را. ضازَالتَّمر؛ خائید خرمارا. ضَغضَغَة؛ خائیدن مردم بی دندان چیزی را. عَضزعَضزاً؛ بازداشت و خائید. غَسن ؛ لقمه را بی خائیدن فروبردن به ترس آنکه دیگران در طعام بر وی سبقت گیرند. قَصَعَت النّاقة بِجِرَّتَها؛ فرو برد ناقِه نشخوار خودرا یا خائید آن را. قَضِم َ قضِماً؛ خائید و خورد چیزی خرد و ریزه را که به کرانه ٔ دندان کفانیده شود. لَجلَجَة؛ خائیدن لقمه را. لُفت ُالطعام لوفاً؛ خوردم طعام را یا خائیدم . لَوک ؛ خائیدن یا نرم نرم خائیدن و خائیدن اسب لگام را. مَرث ؛ خائیدن کودک انگشت خویش را. مرث الصّبی اصبعه ؛ انگشت خویش خائید کودک . مَرس ؛ انگشت خویش خائیدن کودک . مَلَج ؛ خائیدن خسته ٔ مقل را. مَلِج َ مَلَجاً؛ خائید خسته ٔ مقل را. هَرمَزَة؛ خائیدن لقمه را یا نرم نرم خائیدن . هَمس ؛ خائیدن طعام را. (منتهی الارب ).
- فلان یُحَرِّق ُ عَلَیه الاُرَّم ؛ فلان دندان می خاید بروی . (منتهی الارب ) :
نقد است مر آن بیهده را سوی شما نام
کان را همی از جهل شب و روز بخائید.
محمد زکریا میگوید، کسی را که معده ضعیف بود مغز دانه ٔ او [مغز دانه ٔ ماهوبدانه را ] درست باید فرو بردن و نباید خائیدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خوردی که خورد گوزن یا شیر
ایشان خایندو من شوم سیر.
|| دشنام دادن . سخنان نکوهیده گفتن : دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود، به دیوان وزارت نمی توانست آمد، به سرای خودمی نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند.(تاریخ بیهقی ص 367).
- آهن خائیدن ؛ سودن آهن بدندان . جویدن زنجیر گردن را از شدت خشم .
- || اقدام بر کار دشوار و طاقت فرسا.
- || سخت خشمگین شدن از چیزی و چاره جز تحمل نداشتن :
مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت ، سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای او چون پای پیلی که سنگ میکوبد. (نوروزنامه ). چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 342).
او ز تو آهن همی خاید بخشم
او همی جوید ترا با بیست چشم .
و رجوع به خائیدن شود.
- آهن خای :خشمگین . غضبناک :
شیر آهنخای آن روز شود
از نهیب و فزعش بازوخای .
- استخوان خائیدن ؛ استخوان بدندان خرد کردن :
دیده ای دندان که خایداستخوان
کادمی هم استخوان میخواندش .
- انگشت خائیدن ؛ کنایه از حسرت خوردن :
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سرانگشت بخائید همه .
هر ساعتم بنوّی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی .
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
- بدندان خائیدن ؛ جویدن چیزی را بدندان :
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ
بخاید بدندان چو گیرد به چنگ .
- || نگاه خشم آلود به کسی یا چیزی کردن . غضبناک به کسی یا به چیزی نگریستن :
اقرار کن که سنگ دلم بعداز آن اگر
لب واکنم بشکوه بدندان بخائیم .
- پشت دست خائیدن ؛ حسرت خوردن . دریغ خوردن :
سپهبد چو ازچنگ رستم بجست
بخائید رستم همی پشت دست .
گاه بخائید همی پشت دست
گاه برآورد همی آه سرد.
من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم
پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من .
من سر نهم بپایش او روی تابد از من
من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی .
پنجه در صید برده ضیغم را
چه تفاوت کند که سگ لاید
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدوپشت دست میخاید.
- جگر خائیدن ؛ آسیب رسانیدن . آزار دادن :
عشقت آن اژدهاست در تن من
که دلم درد و جگر خاید.
- دست خائیدن ؛ حسرت خوردن . دریغ خوردن . افسوس خوردن :
بخاید ز من دست دیو سیاه
سر جادوان اندر آرم بچاه .
رجوع به پشت دست خائیدن شود.
- دنبال ببر خائیدن ؛ به کاری خطرناک دست زدن :
با من همی چخی تو و آگه نئی که خیره
دنبال ببرخائی چنگال شیر خاری .
- دندان خائیدن :
گاه در روی این همی خندید
گاه دندان ، بر آن همی خائید.
کسی کز خیل اعدای توشد بر روزگار او
قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید.
بخائیدش از کینه دندان بزهر
که دون پرور است این فرومایه دهر.
- رخ خائیدن ؛ جلب علقه و محبت کردن . دل کسی را بخود کشیدن :
نرسد بر چنین معانی آنک
حُب دنیا رخانش میخاید.
- ژاژ خائیدن ؛ هرزه درائی . یاوه گفتن . دعوی بیهوده کردن :
آندم که امیرما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو باز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
همه دعوی کنی و خائی ژاژ
در همه کارها حقیری و هاژ.
گفت [ حسنک ] زندگانی خواجه دراز باد بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 182).
دندان جهانت می بخاید
ای بیهده ژاژ چند خائی .
هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید
ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید.
دل به بیهوده ای مکن مشغول
که فلان ژاژخای میخاید.
دهر ترا می بیشک مرگ بخاید
چاره ٔ آن ساز خیره ژاژ چه خائی .
- سنان خائیدن ؛ جویدن سنان را بدندان :
سنان گر بدندان بخاید دلیر
بدرد از آوای او چرم شیر.
- سنگ خائیدن ؛ سخن بیهوده گفتن .
- || حسرت خوردن . دریغ خوردن . افسوس خوردن :
آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار
کز حسرت و غم سنگ بخائید بدندان .
- || اقدام بر کار دشوار. بکار بی فایده پرداختن .
- شکر خائیدن ؛ لذت بردن . دهان را شیرین کردن :
تاهمی خوانی تو اشعارش همی خائی شکر
تا همی گوئی تو ابیاتش همی بوئی سمن .
- || شیرین زبانی . سخن با حلاوت گفتن :
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی .
ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست
نتوان گفت که طوطی به شکرخائی هست .
- فندق خائیدن ؛ سرانگشت را به لب گرفتن :
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را بعناب .
- لب خ 0ائیدن ، حسرت خوردن . دریغ خوردن :
چو بیند ترا پیشت آید بجنگ
تو مگریز تا لب نخائی ز ننگ .
چه قندهاست به آن لب که لب همی خایند
بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر.
و رجوع به پشت دست خائیدن شود.
- || گزیدن و سوراخ کردن و جویدن لب :
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش
کای فرومایه این چه دندان است
چند خائی لبش نه انبان است .
- لگام خائیدن ؛ آماده بکار بودن :
ستاده توسن طبعم لگام میخاید.
- امثال :
هر دندانی این لقمه را نتواند خائید ؛ کنایه از آنکه این کار چندان آسان نیست و هر کس از عهده آن بر نمیاید. (امثال و حکم ).