حواری
لغتنامه دهخدا
حواری . [ ح َ ] (اِ) حَواری ّ. یار برگزیده و عنوان هر یک از یاران عیسی :
چندان دروغ و بهتان گفتند که آن یهودان
بر عیسی بن مریم بر مریم و حواری .
سرمه ٔ عیسی که خاک چشم حواری است
گر جهت خر نسودمی چه غمستی .
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه دار
کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده .
فتراک عشق گیر نه دنبال عقل از آنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا.
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوشدل و عیسی دژم است .
و رجوع به حواریون شود.
چندان دروغ و بهتان گفتند که آن یهودان
بر عیسی بن مریم بر مریم و حواری .
سرمه ٔ عیسی که خاک چشم حواری است
گر جهت خر نسودمی چه غمستی .
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه دار
کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده .
فتراک عشق گیر نه دنبال عقل از آنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا.
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوشدل و عیسی دژم است .
و رجوع به حواریون شود.