حلوان
لغتنامه دهخدا
حلوان . [ ح ُ ] (ع اِ) مردی که کابین دختران برای خویش میستاند. (شرفنامه ٔ منیری ). || حلوان زن ؛ مهر اوست . (شرفنامه ٔ منیری ). کابین زن . (آنندراج ). آنچه دهند برای متعة زن . (منتهی الارب ). || مزد فالگوی . (شرفنامه ٔمنیری ). مزد کاهن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || مزد دلال . دلالی . حق دلال . || چیزی که به رشوت دهند. || پاداش . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). || (مص ) کسی را چیزی دادن بر کاری که کرده باشد برسم هدیه . (مصادر زوزنی ). کسی را برسم هدیه چیزی دادن بر سعی که کرده باشد. (تاج المصادر بیهقی ) (از آنندراج ) (منتهی الارب ). || شیرین شدن چیزی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). حلاوت . || در نکاح دادن دختر یا خواهر خود را و ستدن از کابین آنها چیزی خوش . (آنندراج ). || خوش آمدن بچشم . || خوش فرودآمدن در دل . || به خیر و منفعت رسیدن از. (منتهی الارب ).