حصن
لغتنامه دهخدا
حصن . [ ح ِ ] (ع اِ) بنا و جای استوار که درون آن رسیدن نتوانند. جان پناه . حصار. پناه گاه . (ترجمان عادل ).دز. (مهذب الاسماء). قلعه . دژ. جای پناه . برج . جای استوار. پناه . پناه جای . موضع استوار که به اندرون آن نتوان رسید. ج ، حُصون ، اَحصان ، حَصَنَة :
حصن است جان عاشق و آن غمزگانش بلکن .
بحصنش فرستاد نزدیک شوی
جگر خسته از غم ز خون شسته روی .
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا بچرخ کبود.
چنان خواست کآید بدان حصن باز
که دارد زمانه نشیب و فراز.
چو نزدیکی حصن بهمن رسید
زمین همچو آتش همی بردمید.
چو بگذشت یکچند بر هفت واد
مر آن حصن را نام کرمان نهاد.
همه حصن بی تن سر و پای بود
تن بی سرانشان دگر جای بود.
یکی کنده دیدی و حصن بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند.
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن از مردم انبوه بود.
بگفت و برآمد بحصن بلند
نگه کرد بردشت و دید ارجمند.
گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان
دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین .
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار.
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
هرگه که ترا باید درحجرگک خویش
یک نعمت از این حصن برون بر ز یکی در.
امیر اسماعیل در قلعه ٔ غزنه گریخت و بحصانت آن حصن از صدمت اولی و طامه ٔ کبری محترس شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو حمله آورد از حصن هندوان سپهت
چو چشم ترکان بر خصم ملک گشت جهان .
|| پیرامون . حوالی . اطراف . گرد. دور : حصن قلب بپانصد سر فیل که استوار کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چندفیل که حصن قلب کافر بوده بستد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- ابوالحصن ؛ کنیت روباه است . (آنندراج ).
- حصن افکن ؛ قلعه گشای :
عجب حصن افکن خاراگذار است .
- حصن دوشیزه ؛ دژ فتح نشده :
گر جهان حصنهای دوشیزه
عقد بندد برو صواب کند.
- حصن دولت ؛ پشتیبان دولت :
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چار چشم فلک دیدْبان ماست .
از پی امن حصن دولت او
نقب ایام بر خراب رساد.
- حصن دین ؛پشت و پناه دین و دیانت :
جز بدین اندر نیابی راستی
راستی شد حصن دین را کوتوال .
شاه و فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته .
- حصن مدور ؛ آسمان . فلک :
بنگر که خدواند ز بهر توچه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
- حصن معلق ؛ کنایه از آسمان است . حصار معلق .
- حصن نکیر ؛ قلعه ٔ استوار. (منتهی الارب ).
- حصن هزارمیخه ، حصن هزارمیخی ؛ کنایه از آسمان است :
حصن هزارمیخه عجب دارم
سست است سخت پایه ٔ ستوارش .
- حصن هیکل ؛ بس بزرگ : سی سرفیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را به دست آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- ذات الحصن ؛ اصطلاحی در بازی شطرنج . ج ، ذوات الحصون . (نفائس الفنون ).
حصن است جان عاشق و آن غمزگانش بلکن .
بحصنش فرستاد نزدیک شوی
جگر خسته از غم ز خون شسته روی .
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا بچرخ کبود.
چنان خواست کآید بدان حصن باز
که دارد زمانه نشیب و فراز.
چو نزدیکی حصن بهمن رسید
زمین همچو آتش همی بردمید.
چو بگذشت یکچند بر هفت واد
مر آن حصن را نام کرمان نهاد.
همه حصن بی تن سر و پای بود
تن بی سرانشان دگر جای بود.
یکی کنده دیدی و حصن بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند.
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن از مردم انبوه بود.
بگفت و برآمد بحصن بلند
نگه کرد بردشت و دید ارجمند.
گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان
دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین .
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار.
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
هرگه که ترا باید درحجرگک خویش
یک نعمت از این حصن برون بر ز یکی در.
امیر اسماعیل در قلعه ٔ غزنه گریخت و بحصانت آن حصن از صدمت اولی و طامه ٔ کبری محترس شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو حمله آورد از حصن هندوان سپهت
چو چشم ترکان بر خصم ملک گشت جهان .
|| پیرامون . حوالی . اطراف . گرد. دور : حصن قلب بپانصد سر فیل که استوار کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چندفیل که حصن قلب کافر بوده بستد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- ابوالحصن ؛ کنیت روباه است . (آنندراج ).
- حصن افکن ؛ قلعه گشای :
عجب حصن افکن خاراگذار است .
- حصن دوشیزه ؛ دژ فتح نشده :
گر جهان حصنهای دوشیزه
عقد بندد برو صواب کند.
- حصن دولت ؛ پشتیبان دولت :
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چار چشم فلک دیدْبان ماست .
از پی امن حصن دولت او
نقب ایام بر خراب رساد.
- حصن دین ؛پشت و پناه دین و دیانت :
جز بدین اندر نیابی راستی
راستی شد حصن دین را کوتوال .
شاه و فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته .
- حصن مدور ؛ آسمان . فلک :
بنگر که خدواند ز بهر توچه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
- حصن معلق ؛ کنایه از آسمان است . حصار معلق .
- حصن نکیر ؛ قلعه ٔ استوار. (منتهی الارب ).
- حصن هزارمیخه ، حصن هزارمیخی ؛ کنایه از آسمان است :
حصن هزارمیخه عجب دارم
سست است سخت پایه ٔ ستوارش .
- حصن هیکل ؛ بس بزرگ : سی سرفیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را به دست آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- ذات الحصن ؛ اصطلاحی در بازی شطرنج . ج ، ذوات الحصون . (نفائس الفنون ).