حصا
لغتنامه دهخدا
حصا. [ ح َ ] (ع اِ) حصاء.سنگ ریزه ها. و آن جمع حصاة است . رجوع به حصاء شود. ودر تداول فارسی زبانان همزه ٔ آخرش افتد :
وینکه بجوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش .
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا.
نقشها را میخورد صدق عصا
چشم فرعون است پرگرد و حصا.
پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا.
چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا.
عبدالقادر گیلانی را دیدند در حرم کعبه روی بر حصا نهاده و میگفت ... (گلستان ).
یارب بدست او که قمر زو دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا.
وینکه بجوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش .
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا.
نقشها را میخورد صدق عصا
چشم فرعون است پرگرد و حصا.
پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا.
چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا.
عبدالقادر گیلانی را دیدند در حرم کعبه روی بر حصا نهاده و میگفت ... (گلستان ).
یارب بدست او که قمر زو دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا.