حسیب
لغتنامه دهخدا
حسیب . [ ح ِ ] (ع اِ) مماله ٔ حساب . شمار. حساب :
بهره ٔ خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت به حسابست نگهدار حسیب .
روزی بیرنج جوی و بی حسیب
کز بهشتت آورد جبریل سیب .
از انار و از ترنج و خوخ و سیب
وز شراب و شاهدان بی حسیب .
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب .
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده در ره و انگشت در حسیب .
بهره ٔ خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت به حسابست نگهدار حسیب .
روزی بیرنج جوی و بی حسیب
کز بهشتت آورد جبریل سیب .
از انار و از ترنج و خوخ و سیب
وز شراب و شاهدان بی حسیب .
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب .
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده در ره و انگشت در حسیب .