حسرت خوردن
لغتنامه دهخدا
حسرت خوردن . [ ح َ رَ خوَرْ / خُرْدَ ] (مص مرکب ) حسرت دیدن . حسرت کشیدن :
دست خدای اگر نگرفتی
حسرت خوری بسی و بری کیفر.
هرکه دنیا را به نادانی و برنائی بخورد
خورد حسرت گر به رویش باد پیری بروزید.
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بردست او باز.
آن دید در این و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحه ای کرد.
هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده ام
جز بر دو روی یار موافق که درهم است .
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن
چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود.
دست با سرو روان چون نرود در گردن
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن .
به دنیا توانی که عقبی خری
بخر جان من ورنه حسرت خوری .
ز من پرس فرسوده ٔ روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزه دار.
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت میخوری . (گلستان ).
دست خدای اگر نگرفتی
حسرت خوری بسی و بری کیفر.
هرکه دنیا را به نادانی و برنائی بخورد
خورد حسرت گر به رویش باد پیری بروزید.
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بردست او باز.
آن دید در این و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحه ای کرد.
هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده ام
جز بر دو روی یار موافق که درهم است .
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن
چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود.
دست با سرو روان چون نرود در گردن
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن .
به دنیا توانی که عقبی خری
بخر جان من ورنه حسرت خوری .
ز من پرس فرسوده ٔ روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزه دار.
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت میخوری . (گلستان ).