حسام
لغتنامه دهخدا
حسام . [ ح ُ ] (ع اِ) شمشیر بران . (مهذب الاسماء) (دهار). شمشیر تیز. شمشیر برنده . تیغ تیز :
آنجا که حسام او نماید روی
از خون عدو گیا شود روین .
بر لب جام نگاریده غلامی را
داده در دستش آهخته حسامی را.
ز بس رکوع و سجود حسام گوئی تو
هوا مگر که همی بندد آهنین دستار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279).
کسی نرست و گر رست خورده بود حسام
کسی نجست وگر جست خورده بود سنان .
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام .
بحرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل
سخن ترا چو برنده حسام باید کرد.
ابلیس اگر بگوید نام حسام تو
از هیبت حسام تو گردد زبانش لال .
چون درکف تو گشت کشیده حسام تو
آید به گوش دولت عالی پیام تو.
برآورد خورشید زرین حسام
فرو رفت مه همچو زرین سپر.
حسام را که زند غم کنم ز روی سپهر
سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب .
هست حسامت همیشه بر سر اعدا
گوئی کز عقل کرده اند حسامت .
ز عقل ساز حسام و ز دست سازسپر
که با زمانه و چرخی تو در جدال و نطاح .
سنان تست قدر گرمجسم است قدر
حسام تست قضا گر مصور است قضا.
تا که حسامت قوام ملک عجم شد
آه ز اعدای تو تا قوام برآمد.
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم .
ماه منجوق گوهر سلجوق
در ظلال حسام او زیبد.
رخساره ٔ اسلام را به گلگونه ٔ نصرت جلا داده و پشت شرک به حسام انتقام شکسته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت خلق و جوش عوام .
|| تیزی شمشیر. جانب تیز شمشیر که بدان زنند. دم شمشیر. لب شمشیر. تیزی . || شب پیوسته باران .
- آب حسام ؛ کنایت از برق شمشیر. قدرت شمشیر :
زآب حسامش فلک رنگ برد چون زمین
ز آتش خشمش زمین دود شود چون فلک .
- آخشیج حسام ؛ آتش شمشیر. قدرت هلاکت بار شمشیر :
عکسی ز آخشیج حسامش هوا گرفت
بالای سدره عنصر و ارکان نو نشست .
- برق حسام ؛ قدرت شمشیر :
ثانی اسکندری آینه ٔ تو حسام
صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد.
- برنده حسام ؛ حسام قاطع.شمشیر بران :
بحرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل
سخن ترا چو برنده حسام باید کرد.
- جوهر حسام ؛ گوهر حسام :
مجذوم چون ترنج است ابرص چو سیم دشمن
کش جوهر حسامت معلوم کرده جوهر.
- حسام برکشیدن ؛ شمشیر برهنه کردن :
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام .
- حسام کردن ؛ چیزی را بجای شمشیر وسیله ٔ اجرا قرار دادن :
گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید
گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام .
- حسام نیلگون ؛ شمشیر که از آهن تیره رنگ آب دیده سازند :
ای به حسام نیلگون یافته ملک یوسفی
بر در مصر قاهره کوفته کوس قاهری .
- گوهرحسام ؛ جوهر حسام . آب حسام :
بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش
بل آب زهره شیران در آتش قتالش .
- هندوی حسام ، هندی حسام ؛ حسام هندی . شمشیرهای معروف . شمشیر هندی :
زان هندوی حسام که در هند عید ازوست
اران شکارگه شد و ایران مسخرش .
بسی سر بریده به هندی حسام .
آنجا که حسام او نماید روی
از خون عدو گیا شود روین .
بر لب جام نگاریده غلامی را
داده در دستش آهخته حسامی را.
ز بس رکوع و سجود حسام گوئی تو
هوا مگر که همی بندد آهنین دستار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279).
کسی نرست و گر رست خورده بود حسام
کسی نجست وگر جست خورده بود سنان .
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام .
بحرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل
سخن ترا چو برنده حسام باید کرد.
ابلیس اگر بگوید نام حسام تو
از هیبت حسام تو گردد زبانش لال .
چون درکف تو گشت کشیده حسام تو
آید به گوش دولت عالی پیام تو.
برآورد خورشید زرین حسام
فرو رفت مه همچو زرین سپر.
حسام را که زند غم کنم ز روی سپهر
سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب .
هست حسامت همیشه بر سر اعدا
گوئی کز عقل کرده اند حسامت .
ز عقل ساز حسام و ز دست سازسپر
که با زمانه و چرخی تو در جدال و نطاح .
سنان تست قدر گرمجسم است قدر
حسام تست قضا گر مصور است قضا.
تا که حسامت قوام ملک عجم شد
آه ز اعدای تو تا قوام برآمد.
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم .
ماه منجوق گوهر سلجوق
در ظلال حسام او زیبد.
رخساره ٔ اسلام را به گلگونه ٔ نصرت جلا داده و پشت شرک به حسام انتقام شکسته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت خلق و جوش عوام .
|| تیزی شمشیر. جانب تیز شمشیر که بدان زنند. دم شمشیر. لب شمشیر. تیزی . || شب پیوسته باران .
- آب حسام ؛ کنایت از برق شمشیر. قدرت شمشیر :
زآب حسامش فلک رنگ برد چون زمین
ز آتش خشمش زمین دود شود چون فلک .
- آخشیج حسام ؛ آتش شمشیر. قدرت هلاکت بار شمشیر :
عکسی ز آخشیج حسامش هوا گرفت
بالای سدره عنصر و ارکان نو نشست .
- برق حسام ؛ قدرت شمشیر :
ثانی اسکندری آینه ٔ تو حسام
صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد.
- برنده حسام ؛ حسام قاطع.شمشیر بران :
بحرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل
سخن ترا چو برنده حسام باید کرد.
- جوهر حسام ؛ گوهر حسام :
مجذوم چون ترنج است ابرص چو سیم دشمن
کش جوهر حسامت معلوم کرده جوهر.
- حسام برکشیدن ؛ شمشیر برهنه کردن :
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام .
- حسام کردن ؛ چیزی را بجای شمشیر وسیله ٔ اجرا قرار دادن :
گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید
گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام .
- حسام نیلگون ؛ شمشیر که از آهن تیره رنگ آب دیده سازند :
ای به حسام نیلگون یافته ملک یوسفی
بر در مصر قاهره کوفته کوس قاهری .
- گوهرحسام ؛ جوهر حسام . آب حسام :
بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش
بل آب زهره شیران در آتش قتالش .
- هندوی حسام ، هندی حسام ؛ حسام هندی . شمشیرهای معروف . شمشیر هندی :
زان هندوی حسام که در هند عید ازوست
اران شکارگه شد و ایران مسخرش .
بسی سر بریده به هندی حسام .