حساب کردن
لغتنامه دهخدا
حساب کردن . [ ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) محاسبت حساب :
آنگهت ای پسر ندارد سود
با تن خویش کرد جنگ و حساب .
با تن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب .
گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند
تو رشحه ای ز کرمهای بی حساب بریز.
منکه خاقانیم حساب جهان
جو بجو کرده ام به دست خرد.
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد.
کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب .
چو دی رفت و فردا نیاید بدست
حساب از همین یک نفس کن که هست .
تو حساب خویشتن کن نه حساب خلق سعدی
که بضاعت قیامت عمل تباه داری .
و همه وقت خواب نکند و حساب نفس خود کند. (مجالس سعدی ). || کنایت از بررسی کردن . مطالعه و دقت کردن . || اعتبار کردن . فرض کردن :
خال سیاه را ز چه رو نافه نشمرد
چشم ترا هر آنکه به آهو کند حساب .
آنگهت ای پسر ندارد سود
با تن خویش کرد جنگ و حساب .
با تن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب .
گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند
تو رشحه ای ز کرمهای بی حساب بریز.
منکه خاقانیم حساب جهان
جو بجو کرده ام به دست خرد.
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد.
کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب .
چو دی رفت و فردا نیاید بدست
حساب از همین یک نفس کن که هست .
تو حساب خویشتن کن نه حساب خلق سعدی
که بضاعت قیامت عمل تباه داری .
و همه وقت خواب نکند و حساب نفس خود کند. (مجالس سعدی ). || کنایت از بررسی کردن . مطالعه و دقت کردن . || اعتبار کردن . فرض کردن :
خال سیاه را ز چه رو نافه نشمرد
چشم ترا هر آنکه به آهو کند حساب .