حریف
لغتنامه دهخدا
حریف . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) هم پیشه . همکار. هم حرفت . ج ، حُرَفاء :
دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا.
با حریفان درد مهره ٔ مهر
بر بساط قلندر اندازیم .
|| دوست نامشروع زن . فاسق زن :
آن ریش نیست چغبت دلال خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنی است .
مگر می پنداری که من از تهتک تو... غافلم یا نمیدانم که همواره ... به فجور و شرب خمور میگذاری و هر روز با حریفی و هر شب با ظریفی به معاشرت و مباشرت مشغولی .
- به حریف بردن ؛ به تباه کاری نزد مردی غیر شوی بردن .
- به حریف دادن زن را ؛ او را برای تبه کاری به مردی اجنبی واگذاشتن .
- حریف رفتن و به حریف رفتن زن ؛ برای تباه کاری پیش مرد اجنبی رفتن او.
|| هم قمار. هم بازی . پا ، در بازیهای دوطرفه مانند نرد و شطرنج :
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم .
روز و شب این جا به قمار اندرم
هست حریفم فلک لاجورد.
آن مهره دیده ای تو که در ششدر اوفتاد
هرچند خواست رفت حریفش رها نکرد.
نقش فلک چو می نگری پاکباز شو
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.
سعدی چو حریف ناگزیر است
تن درده و چشم بر قضا کن .
جز صراحی و کتابم نبود یار وندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم .
- حریف آبدندان ؛ هم قماری که از او سهل توان بردن . حریف گول . حریف مفت . حریف مفت باز. حریف زبون :
هوا را از سر غیرت قفای خاکپاشان زن
خرد را از بن دندان حریف آبدندان شو.
برای امثله رجوع به آبدندان شود.
- امثال :
حریف باخته با خود همیشه در جنگ است . || معامل . طرف داد و ستد. بایع. مشتری :
دل منه بر وفای صحبت او
کآنچنان را حریف چون تو بسی است .
مرا چند گوئی که درخورد خویش
حریفی بدست آر همدردخویش .
هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین راطوف پیرامن مکن .
|| آنکه با دیگری در امری هم چشمی کند و از او بردن خواهد. رقیب . || آن کس ِ معهود. به اصطلاح امروز،یارو :
بر سر خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میرود اندر رضا.
دست بر سر زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف .
|| معاشر. مجالس . هم نشین . (دهار) :
سیاه خانه و غیلان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب .
راضیم من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف .
حریف گرانجان ناسازگار
چو خواهد شدن دست پیشش مدار.
آرزو میکندم در همه عالم صیدی
که نباشند حریفان حسود انبازم .
|| یار. دوست :
نشناخت مرا حریف دیرین
زیرا که چنین ندید یارم .
تا نباشی حریف بی خردان
که نکوکاربد شود ز بدان .
عالم تراو گوئی خاقانی آن ماست
او آن حریف نیست کز اینگونه دم خورد.
تو یاری از حریفان تا نجوئی
کز ایشان خود بجز ماری نیاید.
از سِحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان .
ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیف است آنکه با شه شد حریف .
خیر ناس ان ینفع الناس ای پدر
گر نه سنگی چه حریفی با مدر.
پسر چند روزی گرستن گرفت
دگر باحریفان نشستن گرفت .
|| معشوقه . معشوق : اگر گفتی به وثاق حریف دارم ، شراب سلار، بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند، پروانه نوشتی .(تاریخ طبرستان ).
چو گل لطیف ولیکن حریف او باشی
چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری .
حریف را که غم یار خویشتن باشد
هنوز لاف دروغ است عشق جانانش .
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم .
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
|| ندیم . معاشر مجالس خاصه در محافل عشرت و لهو :
زین حریفان به کس نپردازی
خود به خود یک نفس نپردازی .
وحوش آن وضع حریف و الیف ایشان شده . (سندبادنامه ص 121). شبی به جمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش . (گلستان ).
گر ایستاد حریفی اسیر عشق براند
و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد.
چشم در شاهد حریف مکن
هزل با مردم شریف مکن .
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش .
|| ندیم . یکی از عمله ٔ خلوت شاه . یکی از ندمای پادشاه :
سه مه با حریفان بدی [ هرمز ] باصفهان
هوای خوش و جایگاه مهان .
|| هم پیاله . ندیم شراب . شریب . حریف شراب . منادم :
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح .
هرچه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مُل و من ز تأمل مستم .
حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام .
گر مطرب حریفان این فارسی بخواند
در رقص و حالت آرد پیران پارسا را.
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید.
سخن درست بگویم نمی توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم .
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
پستان صراحی چو مکیدند حریفان
چون شیرخوران نقل ز اخگر نشناسند.
این زمان صائب حریفان مست خواب غفلتند
قدر ما خواهند دانستن چو زینجا میرویم .
|| هم کُشتی . هم نبرد در مصارعت و امثال آن . هم سنگ . هم زور. هم قوت : شما حریف او نیستید :
شدم چون گوی سرگردان که خود را
حریف درد در میدان ندیدم .
حریف این است که دیدی و حدیث اینکه شنیدی . (گلستان ).
- حریف کسی نبودن ؛ مقابلی و برابری با او نتوانستن . حریف او نشدن . با او برنیامدن . با او مقاومت نتوانستن . بر او فائق آمدن میسر نشدن . از پس او برنیامدن . با او برابری نتوانستن . او را به ترک کار یا خوئی داشتن نتوانستن :
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هرکه درافتاد.
گر برود بهر قدم در ره دیدنت سری
من نه حریف رفتنم از درِ تو به دیگری .
- امثال :
حریف حریف خود را میداند، یا میشناسد . (جامعالتمثیل ).
دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا.
با حریفان درد مهره ٔ مهر
بر بساط قلندر اندازیم .
|| دوست نامشروع زن . فاسق زن :
آن ریش نیست چغبت دلال خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنی است .
مگر می پنداری که من از تهتک تو... غافلم یا نمیدانم که همواره ... به فجور و شرب خمور میگذاری و هر روز با حریفی و هر شب با ظریفی به معاشرت و مباشرت مشغولی .
- به حریف بردن ؛ به تباه کاری نزد مردی غیر شوی بردن .
- به حریف دادن زن را ؛ او را برای تبه کاری به مردی اجنبی واگذاشتن .
- حریف رفتن و به حریف رفتن زن ؛ برای تباه کاری پیش مرد اجنبی رفتن او.
|| هم قمار. هم بازی . پا ، در بازیهای دوطرفه مانند نرد و شطرنج :
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم .
روز و شب این جا به قمار اندرم
هست حریفم فلک لاجورد.
آن مهره دیده ای تو که در ششدر اوفتاد
هرچند خواست رفت حریفش رها نکرد.
نقش فلک چو می نگری پاکباز شو
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.
سعدی چو حریف ناگزیر است
تن درده و چشم بر قضا کن .
جز صراحی و کتابم نبود یار وندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم .
- حریف آبدندان ؛ هم قماری که از او سهل توان بردن . حریف گول . حریف مفت . حریف مفت باز. حریف زبون :
هوا را از سر غیرت قفای خاکپاشان زن
خرد را از بن دندان حریف آبدندان شو.
برای امثله رجوع به آبدندان شود.
- امثال :
حریف باخته با خود همیشه در جنگ است . || معامل . طرف داد و ستد. بایع. مشتری :
دل منه بر وفای صحبت او
کآنچنان را حریف چون تو بسی است .
مرا چند گوئی که درخورد خویش
حریفی بدست آر همدردخویش .
هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین راطوف پیرامن مکن .
|| آنکه با دیگری در امری هم چشمی کند و از او بردن خواهد. رقیب . || آن کس ِ معهود. به اصطلاح امروز،یارو :
بر سر خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میرود اندر رضا.
دست بر سر زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف .
|| معاشر. مجالس . هم نشین . (دهار) :
سیاه خانه و غیلان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب .
راضیم من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف .
حریف گرانجان ناسازگار
چو خواهد شدن دست پیشش مدار.
آرزو میکندم در همه عالم صیدی
که نباشند حریفان حسود انبازم .
|| یار. دوست :
نشناخت مرا حریف دیرین
زیرا که چنین ندید یارم .
تا نباشی حریف بی خردان
که نکوکاربد شود ز بدان .
عالم تراو گوئی خاقانی آن ماست
او آن حریف نیست کز اینگونه دم خورد.
تو یاری از حریفان تا نجوئی
کز ایشان خود بجز ماری نیاید.
از سِحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان .
ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیف است آنکه با شه شد حریف .
خیر ناس ان ینفع الناس ای پدر
گر نه سنگی چه حریفی با مدر.
پسر چند روزی گرستن گرفت
دگر باحریفان نشستن گرفت .
|| معشوقه . معشوق : اگر گفتی به وثاق حریف دارم ، شراب سلار، بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند، پروانه نوشتی .(تاریخ طبرستان ).
چو گل لطیف ولیکن حریف او باشی
چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری .
حریف را که غم یار خویشتن باشد
هنوز لاف دروغ است عشق جانانش .
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم .
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
|| ندیم . معاشر مجالس خاصه در محافل عشرت و لهو :
زین حریفان به کس نپردازی
خود به خود یک نفس نپردازی .
وحوش آن وضع حریف و الیف ایشان شده . (سندبادنامه ص 121). شبی به جمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش . (گلستان ).
گر ایستاد حریفی اسیر عشق براند
و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد.
چشم در شاهد حریف مکن
هزل با مردم شریف مکن .
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش .
|| ندیم . یکی از عمله ٔ خلوت شاه . یکی از ندمای پادشاه :
سه مه با حریفان بدی [ هرمز ] باصفهان
هوای خوش و جایگاه مهان .
|| هم پیاله . ندیم شراب . شریب . حریف شراب . منادم :
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح .
هرچه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مُل و من ز تأمل مستم .
حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام .
گر مطرب حریفان این فارسی بخواند
در رقص و حالت آرد پیران پارسا را.
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید.
سخن درست بگویم نمی توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم .
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
پستان صراحی چو مکیدند حریفان
چون شیرخوران نقل ز اخگر نشناسند.
این زمان صائب حریفان مست خواب غفلتند
قدر ما خواهند دانستن چو زینجا میرویم .
|| هم کُشتی . هم نبرد در مصارعت و امثال آن . هم سنگ . هم زور. هم قوت : شما حریف او نیستید :
شدم چون گوی سرگردان که خود را
حریف درد در میدان ندیدم .
حریف این است که دیدی و حدیث اینکه شنیدی . (گلستان ).
- حریف کسی نبودن ؛ مقابلی و برابری با او نتوانستن . حریف او نشدن . با او برنیامدن . با او مقاومت نتوانستن . بر او فائق آمدن میسر نشدن . از پس او برنیامدن . با او برابری نتوانستن . او را به ترک کار یا خوئی داشتن نتوانستن :
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هرکه درافتاد.
گر برود بهر قدم در ره دیدنت سری
من نه حریف رفتنم از درِ تو به دیگری .
- امثال :
حریف حریف خود را میداند، یا میشناسد . (جامعالتمثیل ).