حرج
لغتنامه دهخدا
حرج . [ ح َ رَ ] (ع اِ) گناه . بزه . (دهار) (مهذب الاسماء) :
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج .
|| مکان تنگ . جای تنگ بسیاردرخت که ماشیه بدان رسیدن نتواند. || سختی . (دهار) :
صوفئی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج .
باز گفت الصبر مفتاح الفرج
صابران را کی رسد جور و حرج .
|| ناقه ٔ لاغر و باریک . ناقه ٔ دراز بر روی زمین . || چهارچوب بسته که مرده بر روی آن نهند و آن طریقه ٔ گبران باشد. کاهو. || ناقه ای که از نر دور دارند و بر وی سوار نشوند تا فربه گردد. || ج ِ حَرَجة.
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج .
|| مکان تنگ . جای تنگ بسیاردرخت که ماشیه بدان رسیدن نتواند. || سختی . (دهار) :
صوفئی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج .
باز گفت الصبر مفتاح الفرج
صابران را کی رسد جور و حرج .
|| ناقه ٔ لاغر و باریک . ناقه ٔ دراز بر روی زمین . || چهارچوب بسته که مرده بر روی آن نهند و آن طریقه ٔ گبران باشد. کاهو. || ناقه ای که از نر دور دارند و بر وی سوار نشوند تا فربه گردد. || ج ِ حَرَجة.