حجیب
لغتنامه دهخدا
حجیب . [ ح ِ ] (ع اِ) پرده . از حجاب ساخته شده است . (از ناظم الاطباء). مماله ٔ حجاب :
بحجاب اندرون شود خورشید
گر تو گیری از آن دو لاله حجیب
آن زنخدان به سیب ماند راست
اگر از مشک خال دارد سیب .
تا چشم نظاره زو خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین .
من ترا بیدار کردم از نهیب
تا نسوزد آنچنان آهی حجیب .
بانگ حق اندر حجیب و بی حجیب
آن دهد که داد مریم را ز جیب .
آنکه در عقل و گمان هستش حجیب
گاه پوشیده ست و گه بدریده جیب .
همچنین می بود تا کشف حجیب
تا بیابد آن گهر را او ز جیب .
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در حجیب .
از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب
جمعمی بینم عیان در روی او من بی حجیب .
بحجاب اندرون شود خورشید
گر تو گیری از آن دو لاله حجیب
آن زنخدان به سیب ماند راست
اگر از مشک خال دارد سیب .
تا چشم نظاره زو خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین .
من ترا بیدار کردم از نهیب
تا نسوزد آنچنان آهی حجیب .
بانگ حق اندر حجیب و بی حجیب
آن دهد که داد مریم را ز جیب .
آنکه در عقل و گمان هستش حجیب
گاه پوشیده ست و گه بدریده جیب .
همچنین می بود تا کشف حجیب
تا بیابد آن گهر را او ز جیب .
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در حجیب .
از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب
جمعمی بینم عیان در روی او من بی حجیب .