حالی
لغتنامه دهخدا
حالی . (ق ) درحال .درساعت . فی الفور. فوراً. همان دم . دردم :
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
خربزه پیش وی نهاد اَشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب بر آن طشت زد حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت . (مجمل التواریخ والقصص ). حالی بر جای خود سرد شد [ زن ] . (کلیله و دمنه ). باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم . (چهارمقاله ). فرمود هیچ نگفتی حالی دوبیتی بگوی ، من برپای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دوبیتی بگفتم . (چهارمقاله ).
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم .
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوءالی .
حالی هر دو را در خانه آورد. (روضة العقول ). و خبر ورود به طخیرستان به سلطان رسید حالی کوچ کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 297).
ره پیش گرفت زید حالی
میرفت چو بادلاابالی .
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی .
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه .
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی .
چو زد کوزه بر حوضه ٔ سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست .
چو زاده شود کرّه ٔ بادپای
سرش بازبرّند حالی بجای .
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون .
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت .
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی کس که حالی جان ندادی .
چو تو حالی نهادی پای در پیش
بکنجی هر کسی گیرد سر خویش .
بعیدآرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی .
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی .
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی .
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی .
الماس و سهاله و شکر داشت
حالی سَبَلم ز دیده برداشت .
گرفتندحالی جوانمرد را
که حاصل کنی سیم یا مرد را.
|| آنگاه . آن زمان : حالی طاقت حرکت نداشت [ شتربه ] . (کلیله و دمنه ).
چو آن سیمین بران در عیش رفتند
حجاب شرم حالی برگرفتند.
|| اکنون . این زمان : این طائفه اگرچه حالی پیغامها بر این جمله دادند و رضاطلبی میکنند. (تاریخ بیهقی ص 597). وزیر آنچه بشنیده بود و پرسیده از حاکم مطوعی تمامتر با شرح و بسط بر رأی عالی بازراند وصلاح و فسادی که بود بازنمود، و حالی سکونتی پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 601). و فرمود که به کفایت تو حالی این کار تسکین یافتی . (تاریخ بیهقی ص 601). من حالی خود در این ولایت ام و چون بازگردم گذار من بر شما باشد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
کشتند در این راه بسی عاشق بی تیغ
کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست .
حالی تحویل صواب نمی نماید. (کلیله و دمنه ). حالی بصلاح آن لایقتر که تدبیر اندیشی . (کلیله و دمنه ).
حالی بر او هرکه درآید به سوءالی
آسوده دلی یابد حالی و مآلی .
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی .
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم .
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم .
|| زمانی . وقتی :
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی .
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او برنشستند.
چو سلطان خود کند حالی رسولی
رسولی ّ دگر باشد فضولی .
- حالی را؛ فعلاً. اکنون : و فرمودند که حالی را بجرجانیه رود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 156). و تقدیم درباره ٔ تو به اتمام رسدو حالی را قومی در اعتداد تو آورده شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 264).
- حالی که ؛ همین که . بمحض آنکه . وقتی که : گفتم ... کتاب گلستانی تصنیف توانم کردن ... که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد... حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت ودر دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفی . (گلستان ). حالی که من این سخن بگفتم ، عنان طاقت و تحمل از دست درویش بدررفت . (گلستان ). و در بحر مکاشفت مستغرق گشته حالی که از آن حالت بازآمد. (گلستان ). حالی که از این معامله بازآمد یکی از محبان گفت از این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان ). || (ص ) جلد. (غیاث ). چست .
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
خربزه پیش وی نهاد اَشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب بر آن طشت زد حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت . (مجمل التواریخ والقصص ). حالی بر جای خود سرد شد [ زن ] . (کلیله و دمنه ). باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم . (چهارمقاله ). فرمود هیچ نگفتی حالی دوبیتی بگوی ، من برپای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دوبیتی بگفتم . (چهارمقاله ).
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم .
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوءالی .
حالی هر دو را در خانه آورد. (روضة العقول ). و خبر ورود به طخیرستان به سلطان رسید حالی کوچ کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 297).
ره پیش گرفت زید حالی
میرفت چو بادلاابالی .
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی .
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه .
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی .
چو زد کوزه بر حوضه ٔ سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست .
چو زاده شود کرّه ٔ بادپای
سرش بازبرّند حالی بجای .
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون .
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت .
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی کس که حالی جان ندادی .
چو تو حالی نهادی پای در پیش
بکنجی هر کسی گیرد سر خویش .
بعیدآرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی .
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی .
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی .
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی .
الماس و سهاله و شکر داشت
حالی سَبَلم ز دیده برداشت .
گرفتندحالی جوانمرد را
که حاصل کنی سیم یا مرد را.
|| آنگاه . آن زمان : حالی طاقت حرکت نداشت [ شتربه ] . (کلیله و دمنه ).
چو آن سیمین بران در عیش رفتند
حجاب شرم حالی برگرفتند.
|| اکنون . این زمان : این طائفه اگرچه حالی پیغامها بر این جمله دادند و رضاطلبی میکنند. (تاریخ بیهقی ص 597). وزیر آنچه بشنیده بود و پرسیده از حاکم مطوعی تمامتر با شرح و بسط بر رأی عالی بازراند وصلاح و فسادی که بود بازنمود، و حالی سکونتی پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 601). و فرمود که به کفایت تو حالی این کار تسکین یافتی . (تاریخ بیهقی ص 601). من حالی خود در این ولایت ام و چون بازگردم گذار من بر شما باشد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
کشتند در این راه بسی عاشق بی تیغ
کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست .
حالی تحویل صواب نمی نماید. (کلیله و دمنه ). حالی بصلاح آن لایقتر که تدبیر اندیشی . (کلیله و دمنه ).
حالی بر او هرکه درآید به سوءالی
آسوده دلی یابد حالی و مآلی .
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی .
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم .
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم .
|| زمانی . وقتی :
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی .
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او برنشستند.
چو سلطان خود کند حالی رسولی
رسولی ّ دگر باشد فضولی .
- حالی را؛ فعلاً. اکنون : و فرمودند که حالی را بجرجانیه رود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 156). و تقدیم درباره ٔ تو به اتمام رسدو حالی را قومی در اعتداد تو آورده شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 264).
- حالی که ؛ همین که . بمحض آنکه . وقتی که : گفتم ... کتاب گلستانی تصنیف توانم کردن ... که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد... حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت ودر دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفی . (گلستان ). حالی که من این سخن بگفتم ، عنان طاقت و تحمل از دست درویش بدررفت . (گلستان ). و در بحر مکاشفت مستغرق گشته حالی که از آن حالت بازآمد. (گلستان ). حالی که از این معامله بازآمد یکی از محبان گفت از این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان ). || (ص ) جلد. (غیاث ). چست .