جوجو
لغتنامه دهخدا
جوجو. [ ج َ ج َ / جُو جُو ] (ق مرکب ) کنایه از پاره پاره و ریزه ریزه و ذره ذره . (برهان ) :
خورشید رخشان است می زآن زرد لرزان است می
جوجو همه جان است می فعلش بخروار آمده .
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
بیک جو بر توای من جوجو از تو.
|| اندک اندک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت بمال چو من گدا آلوده کردن که جوجو بگدایی فراهم آورده ام . (گلستان ).
خورشید رخشان است می زآن زرد لرزان است می
جوجو همه جان است می فعلش بخروار آمده .
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
بیک جو بر توای من جوجو از تو.
|| اندک اندک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت بمال چو من گدا آلوده کردن که جوجو بگدایی فراهم آورده ام . (گلستان ).