جواب گفتن
لغتنامه دهخدا
جواب گفتن . [ ج َگ ُ ت َ ] (مص مرکب ) پاسخ دادن . استجابت :
طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد؟
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده .
جوابم گوی جان من بهر تلخی که میخواهی
که دشنام از لب لعلت بشیرین تر دعا ماند.
|| بیرون کردن نوکر یا خادمه . رجوع به جواب کردن شود. || از عهده ٔ مقاومت با کسی برآمدن : تمامت لشکر را و بزرگان و برادران من که هستند همه را نامزد فرمای تا مصاف کنیم اگر همه را جواب گویم بدانکه از همه بهترم . (تاریخ سیستان ). || برکنده شدن مشمعی یا ضمادی یا مرهمی از ریش بنشانه ٔ برء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد؟
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده .
جوابم گوی جان من بهر تلخی که میخواهی
که دشنام از لب لعلت بشیرین تر دعا ماند.
|| بیرون کردن نوکر یا خادمه . رجوع به جواب کردن شود. || از عهده ٔ مقاومت با کسی برآمدن : تمامت لشکر را و بزرگان و برادران من که هستند همه را نامزد فرمای تا مصاف کنیم اگر همه را جواب گویم بدانکه از همه بهترم . (تاریخ سیستان ). || برکنده شدن مشمعی یا ضمادی یا مرهمی از ریش بنشانه ٔ برء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).