جهانگیر
لغتنامه دهخدا
جهانگیر. [ ج َ ] (نف مرکب ) فتح کننده ٔ دنیا. گیرنده ٔ عالم . جهانگشا :
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
جهانگیر و بیدار و روشن روان .
دریغا که پند جهانگیر زال
نپذرفتم وآمدم بدسگال .
جهانگیر شاهی جهاندار باش
مبادت از این دار و گیر انقلاب .
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر.
گفتم از آسیب عشق روی بعالم نهم
عرصه ٔ عالم گرفت حسن جهانگیر او.
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
جهانگیر و بیدار و روشن روان .
دریغا که پند جهانگیر زال
نپذرفتم وآمدم بدسگال .
جهانگیر شاهی جهاندار باش
مبادت از این دار و گیر انقلاب .
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر.
گفتم از آسیب عشق روی بعالم نهم
عرصه ٔ عالم گرفت حسن جهانگیر او.