جنگ
لغتنامه دهخدا
جنگ . [ ج َ ] (اِ) جدال و قتال . (برهان ). کارزار. ستیزه . نبرد. (ناظم الاطباء). ناورد. پیکار. غزوه . حرب . رزم . هیجاء، و با لفظ کردن و آوردن و پیوستن و افتادن و داشتن مستعمل میشود. (آنندراج از بهارعجم ) :
ولیکن چو در جنگ خواری بود
گه آشتی بردباری بود.
چنین بود تا بود گردون سپهر
گهی جنگ و زهر است و گه نوش و مهر.
زمانه سراسر پر از جنگ بود
بجویندگان بر جهان تنگ بود.
|| گفتگوی بافریاد و خصومت آمیز. (یادداشت مؤلف ) :
بیکی زخم تپانچه که بدان روی کریه
بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ و ژغار؟
|| کین . (یادداشت مؤلف ). خصومت .
- جنگ آزما . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- جنگ آزمای . رجوع به این کلمه شود.
- جنگ آزمایی ؛ رجوع به این کلمه شود.
- جنگ آزمودن ؛ جنگ دیدن و تجربه اندوختن :
که گر سنگش زنی جنگ آزماید
ورش تیمار داری گله پاید.
- جنگ آزموده ؛ جنگ دیده و باتجربه گشته . جنگ دیده و نبردکرده . (ناظم الاطباء).
- جنگ آغال ؛ جنگ انگیز :
همیشه تا صفت بزم ورزم باشد خوش
بگوش مردم عشرت فزای و جنگ آغال .
- جنگ آمدن ؛ جنگ شدن . جنگ آغاز گشتن :
بدانست شهری و هم لشکری
کز آن کار جنگ آید و داوری .
- جنگ آمیز ؛ آمیخته بجنگ :
ناز جنگ آمیز جانان برنتابد هر دلی
ساز وصل وسوز هجران برنتابد هر دلی .
- || شوراننده ٔ جنگ . (ناظم الاطباء).
- جنگ آوردن . رجوع به همین کلمه شود.
- جنگاندن ؛ بجنگ درآوردن . رجوع به این کلمه شود.
- جنگاننده ؛ نغت فاعلی از جنگانیدن .
- جنگانیدن ؛ رجوع به این کلمه شود.
- جنگاور . رجوع بهمین کلمه در ردیف خود شود.
- جنگاوری . رجوع به همین کلمه شود.
- جنگ افروز ؛ افروزنده ٔ آتش جنگ : مبارزان جنگ افروز بشب و روز بر دروازه ها حمله می آورند. (جهانگشای جوینی ).
- جنگ افروزی ؛ شغل و عمل جنگ افروز.
- جنگ افزار ؛ سلاح . (یادداشت مؤلف ).
- جنگ انداختن ؛ جنگ کردن .
- جنگ انگیز؛ آنکه تحریض و تشویق بجنگ کند در میدان جنگ . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جنگ آمیز شود.
- جنگ اوژن ؛ جنگ آور. جنگ افکن :
زره پوش خسبند جنگ اوژنان .
- جنگ باره ؛ دوستدار جنگ .جنگ دوست . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ باز . رجوع به همین کلمه شود.
- جنگ بازی ؛ کار جنگ باز. شغل و عمل جنگجو.
- جنگاوری . رجوع به همین مدخل شود.
دهد در جلوه گاه جنگ بازی
مرا از هر برادر سرفرازی .
- جنگ پیوستن ؛ جنگ کردن . نبرد کردن :
زنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهی دست پیش .
- جنگ جای ؛میدان جنگ . جنگ گاه .
- جنگ جستن ؛ بدنبال جنگ رفتن . جنگ کردن . جنگجو از آن مشتق است :
وگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بی گمان خشم گیرد بسی .
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی .
- جنگجو . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگجوی ؛ جنگجو. جنگاور. دلیر و شجاع . (فرهنگ فارسی معین ).
- جنگجوینده ؛ جنگجو :
برانگیخت آن رخش پوینده را
همی جست آن جنگجوینده را.
- جنگخواه ؛ جنگجو. طالب جنگ و نزاع . خواهان جنگ :
وگر جنگجویی منم جنگ خواه
بیارای و برکش صف رزمگاه .
تویی جنگجوی و منم جنگ خواه
بگردیم یک با دگر بی سپاه .
- جنگدار ؛ جنگی . (ولف ).
- جنگ دیدگی . رجوع به همین کلمه شود.
- جنگ دیده . رجوع به همین کلمه شود.
- جنگساز ؛ جنگجو :
از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگسازان نو.
وز آن جنگسازان افراسیاب
کسی کو بدان کینه گیرد شتاب .
چو بشنید بهرام از او گشت باز
بلشکرگه آمد سر جنگ ساز.
- جنگ سگال . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ سود . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ صف ؛ آنرا گویند که صف بسته با هم بجنگند. (آنندراج ) :
چون ز زلف و خطش آراسته صف خواهد شد
جنگ صف بر سر دل بر دو طرف خواهد شد.
از جنگ صف آن مژه غافل نتوان بود
آشوب طلب دل بمدارا نگذارد.
- جنگ طلب ؛ افروزنده ٔ جنگ . خواهان جنگ . جنگجو.
- جنگ طلبی ؛ حاصل مصدر است از جنگ طلبیدن . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ کردن ؛ جنگیدن :
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ ؟
جنگ نمی کنم اگر دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش .
- جنگ کن ؛ جنگی . جنگجو. دلیر. دلاور : مردمانی سختند و قوی و جنگ کن [ مردم یغما ]. (حدود العالم ).
- جنگ کنان ؛ در حالت جنگیدن : غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ کنان ببردند. (تاریخ بیهقی ).
- جنگ کننده ؛ جنگجو. جنگاور. جنگنده .
- جنگ گاه ؛ میدان جنگ . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ گر . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ مغلوبه .
- جنگ نادیده ؛ بی تجربه در جنگ . جنگ ناآزموده .
- جنگ نامه ؛ نامه ٔ جنگ . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگندگی ؛ حاصل مصدر است از جنگنده . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگنده ؛ نعت فاعلی از جنگیدن . که جنگ کند. رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ و جدال ؛ از اتباع است بمعنی جنگ و پیکار.
- جنگ و جدل ؛ (از اتباع ) پیکار و مناقشه .
- جنگ و جَلَب ؛ (از اتباع ) پرخاش . (لغت نامه ٔ اسدی در کلمه ٔ پرخاش ). و جلب در عربی بمعنی غوغا و شور و هیاهو و آوازها باشد :
همی لشکر آمد سه روز و سه شب
جهان شد پر آشوب و جنگ و جلب .
می زدگان را دوا باشد قطره ٔ شراب
باشد بوی بخور بوی بخار و کباب
اختر جنگ و جلب ساخته چنگ و رباب .
- جنگ و جوش ؛ (از اتباع ) جنگ و جدال :
از ایران برآمد ز هر سو خروش
شد آرام گیتی پر از جنگ و جوش .
- جنگ و گریز ؛ کر و فر. قسمی از جنگ که گریزان جنگ کنند و بیشتر قصد کشیدن دشمن است بکمین گاه و مانند آن . شیوه ای از جنگ نزد ایرانیان که از جلو دشمن دروغین میگریختند و چون دشمن نزدیک میشد به او حمله میکردند. لشکر اشکانی بجنگ و گریز بر رومیان ظفر می یافتند.
- امثال :
به جنگ خدا نمی توان رفت .
مثل جنگ خرفروشان .
جنگ از الفاظ خیزد وز معانی آشتی
(پارسی توگفت و تازی انت و ترکی سن سنی ...).
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
جنگ از سر شخم آشتی از سر خرمن ، نظیر: وقت کار کردن چلاقم وقت خوردن قولچماقم . (امثال و حکم دهخدا).
جنگ اول به از صلح آخر است :
عیب خود را فاش کردن خوب نیست
جنگ اول به ز صلح آخر است .
جنگ اول کشته شد ؛ دیری است که چیز خورده شده ، مال به مصرف رسیده یا مرد بشده است و امثال آن .(امثال و حکم ).
جنگ با نهنگ کردن و در دریا ماندن ، نظیر: در کشتی نشستن و با ناخدا جنگیدن .
جنگ بر نظاره آسان است :
ز پیکار بد دل هراسان بود
به نظاره بر، جنگ آسان بود.
جنگ به جوباره افتادن ؛ جوباره نام یکی از محلات اصفهان است وگویا مراد از این تعبیر
کار بجای سخت رسیدن ، یاامری ببدترین صورت خویش درآمدن ، باشد و شاید در این قطعه نیز تلمیحی ضعیف تعبیر هست :
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تادر و دشت را چو دست کند
جوی خون آورد بجوباره
عدد مردمان بیفزاید
هر یکی را کند دوصد پاره .
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر خوار و زار است و شوم
جنگ دو سر دارد ؛ جنگ گاهی به پیروزی و گاهی بشکست انجام شود، نظیر: الحرب سجال . (امثال و حکم دهخدا).
جنگ را باش ؛ مستعد جنگ باش . (آنندراج ) :
تو هم جنگ را باش گر فتنه خاست
که بر کینه ورمهربانی خطاست .
جنگ را شمشیر میکند، سودا را پول ؛ بی سرمایه سود نتوان برد، نظیر: بی مایه فطیر است . (امثال و حکم دهخدا).
جنگ را یک تن میکند شکست را یک تن میخورد .
جنگ زرگری . رجوع به این کلمه شود.
جنگ زرگری میانجی نخواهد .
جنگ مشت و درفش است .
دلیل صدق من انگشتر جهان گیری است
ولی چه سود که جنگ درفش با مشت است .
جنگ هفتادودو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
جنگی هرچند زورمند بود از حیلت مستغنی نگردد . (منسوب به بزرگمهر از امثال و حکم دهخدا).
جنگ و زورآوری مکن با مست .
در جنگ حلوا خیر نمیکنند .
زن و شوهر جنگ کنند ابلهان باور کنند .
سگ جنگ دیده به از شیر جنگ ندیده .
ولیکن چو در جنگ خواری بود
گه آشتی بردباری بود.
چنین بود تا بود گردون سپهر
گهی جنگ و زهر است و گه نوش و مهر.
زمانه سراسر پر از جنگ بود
بجویندگان بر جهان تنگ بود.
|| گفتگوی بافریاد و خصومت آمیز. (یادداشت مؤلف ) :
بیکی زخم تپانچه که بدان روی کریه
بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ و ژغار؟
|| کین . (یادداشت مؤلف ). خصومت .
- جنگ آزما . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- جنگ آزمای . رجوع به این کلمه شود.
- جنگ آزمایی ؛ رجوع به این کلمه شود.
- جنگ آزمودن ؛ جنگ دیدن و تجربه اندوختن :
که گر سنگش زنی جنگ آزماید
ورش تیمار داری گله پاید.
- جنگ آزموده ؛ جنگ دیده و باتجربه گشته . جنگ دیده و نبردکرده . (ناظم الاطباء).
- جنگ آغال ؛ جنگ انگیز :
همیشه تا صفت بزم ورزم باشد خوش
بگوش مردم عشرت فزای و جنگ آغال .
- جنگ آمدن ؛ جنگ شدن . جنگ آغاز گشتن :
بدانست شهری و هم لشکری
کز آن کار جنگ آید و داوری .
- جنگ آمیز ؛ آمیخته بجنگ :
ناز جنگ آمیز جانان برنتابد هر دلی
ساز وصل وسوز هجران برنتابد هر دلی .
- || شوراننده ٔ جنگ . (ناظم الاطباء).
- جنگ آوردن . رجوع به همین کلمه شود.
- جنگاندن ؛ بجنگ درآوردن . رجوع به این کلمه شود.
- جنگاننده ؛ نغت فاعلی از جنگانیدن .
- جنگانیدن ؛ رجوع به این کلمه شود.
- جنگاور . رجوع بهمین کلمه در ردیف خود شود.
- جنگاوری . رجوع به همین کلمه شود.
- جنگ افروز ؛ افروزنده ٔ آتش جنگ : مبارزان جنگ افروز بشب و روز بر دروازه ها حمله می آورند. (جهانگشای جوینی ).
- جنگ افروزی ؛ شغل و عمل جنگ افروز.
- جنگ افزار ؛ سلاح . (یادداشت مؤلف ).
- جنگ انداختن ؛ جنگ کردن .
- جنگ انگیز؛ آنکه تحریض و تشویق بجنگ کند در میدان جنگ . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جنگ آمیز شود.
- جنگ اوژن ؛ جنگ آور. جنگ افکن :
زره پوش خسبند جنگ اوژنان .
- جنگ باره ؛ دوستدار جنگ .جنگ دوست . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ باز . رجوع به همین کلمه شود.
- جنگ بازی ؛ کار جنگ باز. شغل و عمل جنگجو.
- جنگاوری . رجوع به همین مدخل شود.
دهد در جلوه گاه جنگ بازی
مرا از هر برادر سرفرازی .
- جنگ پیوستن ؛ جنگ کردن . نبرد کردن :
زنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهی دست پیش .
- جنگ جای ؛میدان جنگ . جنگ گاه .
- جنگ جستن ؛ بدنبال جنگ رفتن . جنگ کردن . جنگجو از آن مشتق است :
وگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بی گمان خشم گیرد بسی .
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی .
- جنگجو . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگجوی ؛ جنگجو. جنگاور. دلیر و شجاع . (فرهنگ فارسی معین ).
- جنگجوینده ؛ جنگجو :
برانگیخت آن رخش پوینده را
همی جست آن جنگجوینده را.
- جنگخواه ؛ جنگجو. طالب جنگ و نزاع . خواهان جنگ :
وگر جنگجویی منم جنگ خواه
بیارای و برکش صف رزمگاه .
تویی جنگجوی و منم جنگ خواه
بگردیم یک با دگر بی سپاه .
- جنگدار ؛ جنگی . (ولف ).
- جنگ دیدگی . رجوع به همین کلمه شود.
- جنگ دیده . رجوع به همین کلمه شود.
- جنگساز ؛ جنگجو :
از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگسازان نو.
وز آن جنگسازان افراسیاب
کسی کو بدان کینه گیرد شتاب .
چو بشنید بهرام از او گشت باز
بلشکرگه آمد سر جنگ ساز.
- جنگ سگال . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ سود . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ صف ؛ آنرا گویند که صف بسته با هم بجنگند. (آنندراج ) :
چون ز زلف و خطش آراسته صف خواهد شد
جنگ صف بر سر دل بر دو طرف خواهد شد.
از جنگ صف آن مژه غافل نتوان بود
آشوب طلب دل بمدارا نگذارد.
- جنگ طلب ؛ افروزنده ٔ جنگ . خواهان جنگ . جنگجو.
- جنگ طلبی ؛ حاصل مصدر است از جنگ طلبیدن . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ کردن ؛ جنگیدن :
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ ؟
جنگ نمی کنم اگر دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش .
- جنگ کن ؛ جنگی . جنگجو. دلیر. دلاور : مردمانی سختند و قوی و جنگ کن [ مردم یغما ]. (حدود العالم ).
- جنگ کنان ؛ در حالت جنگیدن : غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ کنان ببردند. (تاریخ بیهقی ).
- جنگ کننده ؛ جنگجو. جنگاور. جنگنده .
- جنگ گاه ؛ میدان جنگ . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ گر . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ مغلوبه .
- جنگ نادیده ؛ بی تجربه در جنگ . جنگ ناآزموده .
- جنگ نامه ؛ نامه ٔ جنگ . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگندگی ؛ حاصل مصدر است از جنگنده . رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگنده ؛ نعت فاعلی از جنگیدن . که جنگ کند. رجوع بهمین کلمه شود.
- جنگ و جدال ؛ از اتباع است بمعنی جنگ و پیکار.
- جنگ و جدل ؛ (از اتباع ) پیکار و مناقشه .
- جنگ و جَلَب ؛ (از اتباع ) پرخاش . (لغت نامه ٔ اسدی در کلمه ٔ پرخاش ). و جلب در عربی بمعنی غوغا و شور و هیاهو و آوازها باشد :
همی لشکر آمد سه روز و سه شب
جهان شد پر آشوب و جنگ و جلب .
می زدگان را دوا باشد قطره ٔ شراب
باشد بوی بخور بوی بخار و کباب
اختر جنگ و جلب ساخته چنگ و رباب .
- جنگ و جوش ؛ (از اتباع ) جنگ و جدال :
از ایران برآمد ز هر سو خروش
شد آرام گیتی پر از جنگ و جوش .
- جنگ و گریز ؛ کر و فر. قسمی از جنگ که گریزان جنگ کنند و بیشتر قصد کشیدن دشمن است بکمین گاه و مانند آن . شیوه ای از جنگ نزد ایرانیان که از جلو دشمن دروغین میگریختند و چون دشمن نزدیک میشد به او حمله میکردند. لشکر اشکانی بجنگ و گریز بر رومیان ظفر می یافتند.
- امثال :
به جنگ خدا نمی توان رفت .
مثل جنگ خرفروشان .
جنگ از الفاظ خیزد وز معانی آشتی
(پارسی توگفت و تازی انت و ترکی سن سنی ...).
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
جنگ از سر شخم آشتی از سر خرمن ، نظیر: وقت کار کردن چلاقم وقت خوردن قولچماقم . (امثال و حکم دهخدا).
جنگ اول به از صلح آخر است :
عیب خود را فاش کردن خوب نیست
جنگ اول به ز صلح آخر است .
جنگ اول کشته شد ؛ دیری است که چیز خورده شده ، مال به مصرف رسیده یا مرد بشده است و امثال آن .(امثال و حکم ).
جنگ با نهنگ کردن و در دریا ماندن ، نظیر: در کشتی نشستن و با ناخدا جنگیدن .
جنگ بر نظاره آسان است :
ز پیکار بد دل هراسان بود
به نظاره بر، جنگ آسان بود.
جنگ به جوباره افتادن ؛ جوباره نام یکی از محلات اصفهان است وگویا مراد از این تعبیر
کار بجای سخت رسیدن ، یاامری ببدترین صورت خویش درآمدن ، باشد و شاید در این قطعه نیز تلمیحی ضعیف تعبیر هست :
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تادر و دشت را چو دست کند
جوی خون آورد بجوباره
عدد مردمان بیفزاید
هر یکی را کند دوصد پاره .
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر خوار و زار است و شوم
جنگ دو سر دارد ؛ جنگ گاهی به پیروزی و گاهی بشکست انجام شود، نظیر: الحرب سجال . (امثال و حکم دهخدا).
جنگ را باش ؛ مستعد جنگ باش . (آنندراج ) :
تو هم جنگ را باش گر فتنه خاست
که بر کینه ورمهربانی خطاست .
جنگ را شمشیر میکند، سودا را پول ؛ بی سرمایه سود نتوان برد، نظیر: بی مایه فطیر است . (امثال و حکم دهخدا).
جنگ را یک تن میکند شکست را یک تن میخورد .
جنگ زرگری . رجوع به این کلمه شود.
جنگ زرگری میانجی نخواهد .
جنگ مشت و درفش است .
دلیل صدق من انگشتر جهان گیری است
ولی چه سود که جنگ درفش با مشت است .
جنگ هفتادودو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
جنگی هرچند زورمند بود از حیلت مستغنی نگردد . (منسوب به بزرگمهر از امثال و حکم دهخدا).
جنگ و زورآوری مکن با مست .
در جنگ حلوا خیر نمیکنند .
زن و شوهر جنگ کنند ابلهان باور کنند .
سگ جنگ دیده به از شیر جنگ ندیده .