جنباندن
لغتنامه دهخدا
جنباندن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنبانیدن . تکان دادن . بحرکت درآوردن . تحریک :
ز جنباندن بانگ چندین جرس
سری در سماعش نجنبانْد کس .
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت .
- جنباندن پدر و مادر کسی ؛ دشنام بپدر و مادر مرده ٔ او گفتن . (یادداشت مؤلف ) :
دختر شاه ایرونم
خواهر ظل سلطونم
دست مزنید به تنبونم
پدر و مادر می جنبونم .
ز جنباندن بانگ چندین جرس
سری در سماعش نجنبانْد کس .
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت .
- جنباندن پدر و مادر کسی ؛ دشنام بپدر و مادر مرده ٔ او گفتن . (یادداشت مؤلف ) :
دختر شاه ایرونم
خواهر ظل سلطونم
دست مزنید به تنبونم
پدر و مادر می جنبونم .